عصر یک روز سرد فوریه، دو مرد نجیبزاده در سالن پذیرایی مجلل خانهای در شهر «پ» در کنتاکی، در کنار هم نشسته بودند. مستخدمی در آنجا نبود. صندلیهای دو مرد خیلی به هم نزدیک بود و ظاهراً دربارهی موضوع مهمی صحبت میکردند. یکی از مردان کوتاهقد و تنومند بود و بیش از حد به سرووضعش رسیده بود. جلیقهای پرزرقوبرق و رنگوارنگ به تن داشت و دستمال گردنی آبی با خالهای زرد به گردنش بسته بود. انگشتان پتوپهن و زمختش پر از انگشترهای تزیینی بود و زنجیر طلای ساعت کلفتی داشت که یک مشت انگشتر و مهرهای رنگوارنگ از آن آویزان بود. موقع صحبت، خیلی راحت اما غلطغلوق حرف میزد و گاهگاه اصطلاحات زشتی چاشنی صحبتهایش میکرد. مرد دیگر، آقای شلبی، برخلاف دیگری ظاهر نجیبزادهها را داشت و وضع خانهاش نشانگر ثروت و رفاه او بود.
آقای شلبی گفت: «راهحل من این است.»
هیلی گفت: «اما من اینجور معامله را قبول ندارم، آقای شلبی.»
آقای شلبی گفت: «اما تام بردهی بینظیری است و به آن قیمت میارزد. تام واقعاً بردهی خوب، فهمیده، پاک و مؤمنی است. او مزرعه را مثل ساعت اداره میکند.»
هیلی گفت: «منظورت از پاک، به اندازهی یک کاکاسیاه است دیگر.»
آقای شلبی پاسخ داد: «نه، واقعاً پاک و مؤمن است. در این چند سال، من به او اعتماد داشتم و همهچیزم را مثل پول، خانه و اسبها به او سپردم. خیلیها اصلاً باور ندارند که کاکاسیاه مؤمن هست، آقای شلبی، اما من قبول دارم. سال قبل، یک سری برده که به اورلئانز برده بودم، بردهای بود که دعا میخواند و آرام و ساکت بود. خیلی فایده برایم داشت، چون از یک نفر که مجبور بود بردهاش را بفروشد، مفت خریدمش. آره، کاکاسیاه مؤمن جنس خیلی خوبی است.»
آقای شلبی گفت: «آره، تام یک جنس ناب است. من سال قبل تنهایی فرستادمش سینسیناتی که کاری برایم بکند و پانصد دلار برایم بیاورد و او رفت و آمد. البته بعضی از آدمهای پست بهش گفتند چرا به کانادا فرار نمیکنی؟ اما او گفت نمیتوانم، چون اربابم بهم اعتماد کرده. برای همین هم اگر وجدان داشته باشی، او را در برابر کل بدهی من برمیداری و با هم بیحساب میشویم.»
هیلی گفت: «من هم به اندازهی همهی کاسبها وجدان دارم، اما میدانی که امسال زندگی یهکم سخت شده... یک پسر یا دختر نداری که رویش بدهی؟»
آقای شلبی پاسخ داد: «نه، هیچ بردهای ندارم که بتوانم از او دل بکنم. راستش اگر مجبور نبودم، هیچکدام از بردههایم را نمیفروختم.»
در همین موقع، در باز شد و پسرک دورگهای که چهار پنج سالش بود وارد اتاق شد. پسر دورگه بسیار خوشگل بود. موهایی مشکی و فرفری و چشمان درشت و سیاهی داشت. چشمان پسرک با کنجکاوی اتاق را میکاوید. آقای شلبی گفت: «سلام آقا کلاغه!» و در حالی که سوت میزد و خوشهای انگور به طرف او تکان میداد، گفت: «بگیرش!» پسرک جستوخیز کنان به طرف جایزه دوید. اربابش نیز در حالی که میخندید، دستی به موهای فرفریاش کشید و گلویش را قلقلک داد.
آقای شلبی گفت: «جیم، به آقا نشان بده که آواز میخوانی و میرقی!» پسرک رقصکنان یکی از آوازهای قدیمی سیاهان را با صدای گیرا و صافش خواند. هیلی چند پر پرتقال به طرف پسرک انداخت و گفت: «بارکالله!» بعد دستی به شانهی شلبی زد و گفت: «ببین چه میگویم، این پسره را رد کن بیاید تا حسابمان صاف شود.»
در همین موقع، در آرام باز شد و زن جوان و دورگهی بیستوپنجسالهای وارد اتاق شد. کافی بود یک نگاه به پسرک و زن بکنیم تا فوری بفهمیم که این زن جوان مادر پسرک است، چون مادر نیز چشمانی سیاه و درشت با مژگانی بلند و موهایی مشکی داشت. زن جوان وقتی فهمید که مرد غریبه آشکارا با نگاه وقیحانه و تحسینآمیز به او زل زده است، چهرهی سبزهاش از خجالت سرخ شد.
اربابش گفت: «لیزا، چکار داری؟»
زن گفت: «دنبال هاری میگشتم، آقا.» و فوری بچه را بغل زد و رفت.
تاجر برده گفت: «به خدا، این جنس نابی است. با این زن میتوانید توی اورلئان پول خوبی به جیب بزنید.»
آقای شلبی گفت: «من نمیخوام با او پولدار شوم.»
تاجر برده گفت: «حالا چند میدهیاش؟»
آقای شلبی گفت: «این زن فروشی نیست. اگر هم وزنش طلا بدهید، همسرم راضی نمیشود از او جدا شود.»
هیلی گفت: «ای بابا، زنها از این حرفها زیاد میزنند، چون حساب سرشان نمیشود. فقط کافی است نشانش بدهی که با آن همه طلا چند ساعت و کلاه پردار و زینتآلات میشود خرید، آنوقت رأیشان برمیگردد.»
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.