خلاصه رمان خوشه های خشم بخش اول

ادامه:

صبح روز بعد، خانواده‌ی جود به آهستگی به راه خود ادامه دادند. از قله‌های سلسله کوه‌های نیومکزیکو گذشتند و به فلات‌های آریزونا رسیدند. پس از عبور از یک بیابان در مرز ایالت، مأموری راهشان را بست و از آن‌ها پرسید کجا می‌روند و چقدر در آنجا می‌مانند. آن‌ها گفتند می‌خواهند از آن ایالت عبور کنند. مأمور مرزی اثاثیه‌ی آن‌ها را بازرسی کرد و بعد برچسبی روی شیشه‌ی جلوی ماشین چسباند و گفت: «خوب، حالا بروید. اما هر چه زودتر بروید بهتر است.»

آن‌ها راه افتادند. آفتاب سوزان بود و هوا خشک. آب نیز نایاب بود و مجبور بودند آن را به قیمت ده تا پانزده سنت به ازای هر قمقمه بخرند. بعد از مدتی رانندگی، به رودخانه‌ای رسیدند. در اردوگاه کوچکی که در آنجا بود، هر خانواده یک چادر زده بود. روتی و وینفیلد به آب زدند. حال مادربزرگ خوب نبود و آن‌ها فقط چهل دلار پول داشتند. نوآ گفت: «دیشب مادربزرگ آن بالا روی ماشین دندان‌قروچه می‌کرد. اختیارش دیگر دست خودش نیست.» تام گفت: «اگر استراحت نکند، از دست می‌رود.»

مردها رفتند تا خود را در رودخانه بشویند. پدر بهت‌زده به قله‌های تیز کوه‌ها و صخره‌های آریزونا نگاه کرد و گفت: «یعنی ما از این‌ها رد شدیم؟» عموجان گفت: «آره، فعلاً که توی کالیفرنیا هستیم.» تام گفت: «باز هم کویر است. اما باید ادامه بدهیم. پدر، چرا توی فکری؟» پدر گفت: «یک کم استراحت لازمه، مخصوصاً برای مادربزرگ. اما فقط چهل دلار پول داریم. باید فوری برویم سر کار و پول دربیاوریم.» نوآ در حالی که در آب خنک بود، گفت: «دلم می‌خواهد این‌جا بمانم، برای همیشه.»

مردهای خانواده‌ی جود از آب درآمدند. پدر گفت: «بهتر است زودتر برویم و این سفر را تمام کنیم.» تام و نوآ از بقیه دور شدند و زیر درخت‌ها دراز کشیدند. نوآ بلند شد و گفت: «تام، من همین‌جا می‌مانم، دیگر جلوتر نمی‌آیم. من نمی‌توانم از آب دور بشوم.» تام گفت: «مگر دیوانه شدی؟ خانواده را چه‌کار می‌کنی؟ مادر را؟» نوآ گفت: «من ماهی می‌گیرم. این‌جا از گرسنگی نمی‌میرم. من که کاری از دستم بر نمی‌آید. تو به مادر بگو. خیلی غصه‌ام می‌گیرد. اما دست خودم نیست، باید بروم.» بعد، به سوی پایین رودخانه رفت و از تام دور شد. تام دنبالش رفت و گفت: «آخر نکبت، وایستا ببین چی می‌گویم…» اما نوآ تندتر رفت. تام خواست دنبالش برود، اما منصرف شد و آنقدر نگاه کرد تا نوآ در میان بته‌ها و درختان گم شد.

غروب آن روز، مادر و روزاشارن با مادربزرگ که حالش بد بود، توی چادر بودند که مرد سیه‌چرده‌ای که هفت‌تیر و سردوشی داشت و مدال نقره‌ای کلانتر روی سینه‌اش بود، سرش را داخل چادر کرد و پرسید: «مردهایتان کجا هستند؟ از کجا می‌آیید؟» مادر گفت: «از اوکلاهما. می‌خواهیم همین امشب برویم.» کلانتر گفت: «کار عاقلانه همین است. چون اگر فردا همین وقت اینجا ببینمتان، توقیفتان می‌کنم. بی‌خود این‌جا اُطراق نکنید.» مادر عصبانی شد. ماهیتابه را برداشت و فریاد‌زنان به کلانتر گفت: «یک باتوم و یک هفت‌تیر به خودت آویزان کردی و ما را استنطاق می‌کنی؟ شانس آوردی مردهایمان این‌جا نیستند. توی ولایت ما به شما یاد می‌دهند چطوری جلوی زبانشان را بگیرند.» کلانتر گفت: «فعلاً که توی کالیفرنیا هستید. بی‌سروپاها، نباید در این‌جا لنگر بیندازید!» و چرخید و رفت.

کمی بعد، تام آمد. مادر دیگ آبی روی آتش گذاشته بود تا سیب‌زمینی آب‌پز بپزد. تا تام را دید، دلش آرام گرفت، چون می‌ترسید کلانتر سراغ تام برود و تام به دردسر بیفتد. مادر قضیه‌ی آمدن کلانتر را به تام گفت. تام هم به او گفت که نوآ آن‌ها را ترک کرده است. مادر پرسید: «چرا؟» تام گفت: «نمی‌دانم.» و بعد حرف‌های نوآ را برای مادر تعریف کرد. مادر مدتی طولانی ساکت بود. بالاخره گفت: «خانواده دارد پخش و پلا می‌شود. نمی‌دانم چرا. انگار من هم فکرم اصلاً کار نمی‌کند.» تام همه را صدا کرد و گفت که کلانتر آمده است و باید زودتر راه بیفتند. آن‌ها آماده شدند که بروند، اما آقای ویلسون آمد. خیلی مضطرب بود. گفت حال خانمش خیلی وخیم است و نمی‌تواند از جایش تکان بخورد و اگر استراحت نکند، زنده به آن طرف نمی‌رسد. بعد اصرار کرد بقیه بروند. دوباره چادرها را برچیدند و کامیون را بار زدند.

پدر که خواست سوار کامیون شود، دو تا اسکناس مچاله‌شده و کمی سیب‌زمینی و گوشت نمک‌زده به آقای ویلسون داد و گفت: «خیلی خوشحال می‌شوم اگر این‌ها را قبول کنید.» آقای ویلسون سرش را پایین انداخت و گفت: «من این کار را نمی‌کنم. برای خودتان چیزی نمی‌ماند.» مادر پول و غذا را گرفت و جلوی چادر آن‌ها گذاشت و کمی بعد کامیون راه افتاد. اما مادربزرگ هم حالش خیلی بد بود. جاده خراب بود و تام با دنده‌ی دو می‌رفت تا فنرهای کامیون آسیب نبیند. مدتی بعد موتور داغ کرد و تام ماشین را نگه داشت و خاموش کرد تا موتورش خنک شود. وقتی پایین آمد، در حالی که به زمین سوخته‌ی کویر و کوه‌های خاکستری نگاه می‌کرد، به اَل گفت: «معلوم نیست بتوانیم بی‌خطر به آخر این‌جا برسیم.» مدتی بعد دوباره راه افتادند. در قسمت عقب کامیون، مادر کنار مادربزرگ خوابیده بود، اما حال مادربزرگ هر لحظه بدتر می‌شد. وسط راه، پلیس جلوی کامیون را گرفت. یکی از آن‌ها گفت بازرس کشاورزی هستند.

آن‌ها همه‌جای کامیون را گشتند تا مبادا بذر یا گیاه کاشتنی همراه خانواده‌ی جود باشد. پلیس‌ها وقتی وضع مادربزرگ را دیدند، از ترس اینکه نمیرد، آن‌ها را زیاد معطل نکردند. مادر هم که می‌ترسید تام در وسط کویر بایستد، چیزی راجع به وخامت حال او به کسی نگفت. بالاخره وقتی آن‌ها به دره‌ای سرسبز و پر از باغ‌های میوه رسیدند، تام کامیون را نگه داشت و همه پایین آمدند و با تعجب به طبیعت زیبا نگاه کردند. مادر نیز به زحمت از عقب کامیون پایین آمد، اما برای اینکه نیفتد، به کامیون تکیه داد. از خستگی و بی‌خوابی، چشمانش ورم کرده و سرخ بود. تام پرسید: «مادر، چته؟ ناخوشی؟» مادر در حالی که به دره نگاه می‌کرد، گفت: «کاش می‌توانستم حالا به‌تان نگویم. اما مادربزرگ مُرد! من به مادربزرگ گفتم که کاری نمی‌توانم برایش بکنم. لازم بود خانواده از کویر رد بشود. نمی‌شد وسط کویر ایستاد. بچه دنبالمان بود، بچه‌ی روزاشارن توی شکمش.» بعد با دستانش چهره‌اش را پوشاند.

در کالیفرنیا، کشاورزی صنعتی شده بود و مالکان هر روز تعدادشان کمتر و وسعت زمین‌هایشان بیشتر می‌شد. خانواده‌های مهاجر، خانواده‌هایی که تراکتورها آن‌ها را از زمین‌هایشان رانده بود، از آرکانزاس، اوکلاهما، تگزاس، نیومکزیکو و نوادا با شکم‌هایی گرسنه به آن سمت برای پیدا کردن کار می‌آمدند. درست است که این مهاجرها از نسل ایرلندی‌ها، اسکاتلندی‌ها، آلمانی‌ها و انگلیسی‌ها بودند، اما غریبه نبودند. هفت پشت‌شان آمریکایی بود. با وجود این، مالکان، دکان‌داران و بانک‌داران از دست مردم خشمگین و گرسنه ناراحت بودند و از آن‌ها می‌ترسیدند، چرا که مهاجران پولی نداشتند تا خرج کنند.

سیصد هزار مهاجر فقط زمین و غذا می‌خواستند، ولی چون به آن‌ها اجازه داده نمی‌شد در زمین‌های بایر کار کنند، حسرت می‌خوردند. آخر آن‌ها احساس می‌کردند بایر انداختن زمین هنگامی که بچه‌های آن‌ها گرسنه است، گناه است. و بعد وقتی آن‌ها به جنوب ایالت می‌رسیدند، پرتقال‌های طلایی را می‌دیدند که از شاخه‌ها آویزان بودند، اما ارتش بزرگ تفنگ‌داران از پرتقال‌ها مواظبت می‌کردند تا کسی برای بچه‌ی گرسنه‌اش پرتقالی نچیند. این بود که با ابوطیاره‌هایشان به شهر می‌رفتند، اما نمی‌دانستند شب کجا بخوابند. شهر آوارگان در کنار آب‌ها بود. و هوورویلِ کنار رودخانه نیز یکی از این اردوگاه‌ها بود.

خانواده‌ی جود جسد مادربزرگ را به مأموران کفن و دفن سپردند تا او را در زمین‌های شهرداری دفن کنند، زیرا خرید کافور، تابوت و قبر حداقل ده برابر پولی بود که آن‌ها داشتند. وقتی بالاخره به اجبار جلوی اردوگاه هوورویل رسیدند، تام کامیون را نگه داشت و با کنجکاوی نگاهی به آدم‌ها و خانه‌های اردوگاه انداخت. به پدر گفت: «چنگی به دل نمی‌زند. می‌خواهی برویم جای دیگر را هم ببینیم.» پدر گفت: «اول باید دید وضع از چه قرار است.» تام از ماشین پایین آمد و روتی و وینفیلد مثل همیشه با سطل پایین پریدند و به طرف رودخانه رفتند. پدر آمد پایین تا بفهمد می‌شود آنجا چادر زد یا نه. اما مادر گفت: «چادر بزنیم بابا. من خسته‌ام. شاید بتوانیم خستگی در کنیم.»

فوری چادر زدند و وسایل را از کامیون خالی کردند. اما آنجا جای کثیف و درهمی از چادرها و خانه‌های مقوایی و آلونک‌ها و ماشین‌های قراضه و آدم‌ها بود و فقر و گرسنگی و بیماری در میان مردها و زن‌ها و بچه‌ها بیداد می‌کرد. تام به طرف مرد جوانی رفت که داشت ماشینش را تعمیر می‌کرد و به او کمک کرد. مرد جوان که اسمش فلوید بود گفت: «شما تازه رسیدید. شاید بهتر از ما بتوانید بگویید چرا هر وقت یک جا می‌ایستید، کلانتر و مأمورها این طرف و آن طرف پخش و پلاتان می‌کنند.»

تام پرسید: «واسه چی؟» مرد جوان گفت: «هر کسی یک چیزی می‌گوید. بعضی‌ها می‌گویند این‌ها از رأی ما می‌ترسند. پرت و پلامان می‌کنند تا نتوانیم رای بدهیم. بعضی‌ها می‌گویند واسه این است که بیکار نمانیم. بعضی‌های دیگر می‌گویند اگر یکجا بمانیم برایشان مشکل می‌شویم. خودت وایستا می‌بینی.» تام گفت: «مگر ما ولگردیم؟ ما دنبال کار می‌گردیم، هر کاری باشد.» مرد گفت: «خیال می‌کنی ما دنبال چی می‌گردیم؟ من از وقتی آمدم اینجا دارم از گرسنگی سقط می‌شوم. البته الآن کار چندانی پیدا نمی‌شود. هنوز برای انگور و پنبه‌چینی زود است.»

تام گفت: «اما توی ولایت ما کسانی با این اعلامیه‌های زرد رنگ آمده بودند و می‌گفتند برای چیدن محصول کارگر می‌خواهند.» مرد جوان خندید و گفت: «انگار حدود سیصد هزار نفری که اینجا هستند همه این اعلامیه‌ی نکبتی را دیده‌اند. می‌دانی چرا؟ چون اگر این‌ها برای یک نفر کار داشتند و یک نفر هم پیدا می‌شد کار کند، مجبور می‌شدند هر چه آن یک نفر می‌خواهد بهش بدهند. اما اگر صد نفر بیایند و خانواده‌شان هم گرسنه باشند و آن کار را بخواهند، هر چی که این‌ها بدهند، آن صدتا قبول می‌کنند تا بتوانند شکم بچه‌هایشان را پر کنند. حتی برای گرفتن آن یک کار همدیگر را می‌کشند. می‌دانی آخرین مزدی که من گرفتم چقدر بود؟ پانزده سنت. یک دلار و نیم برای ده ساعت کار. فرصت سرخاراندن هم نداشتم.» تام گفت: «این همه باغ اینجاست. این‌ها همه کارگر می‌خواهد.»

فلوید گفت: «فقط وقتی میوه‌ها می‌رسد، یعنی فقط توی پانزده روز فوری سه هزار تا کارگر می‌خواهند. چون اگر هلوها را نچینند، می‌گندد. اما می‌آیند این اعلامیه‌ها را چاپ می‌کنند تا هزاران نفر بیایند و هر چقدر دلشان می‌خواهد مزد بدهند.» تام گفت: «اما موقع رسیدن هلوها اگر مثلاً همه با هم دست به یکی کنند و بگویند: بگذارید هلوها بگندد، مزدها فوری بالا می‌رود، نه؟» فلوید گفت: «در این صورت مردم یک رئیس می‌خواهند. اما تا یارو بخواهد دهانش را باز کند، می‌گیرند و می‌اندازندش زندان.» تام با عصبانیت گفت: «پس باید هرچه به ما دادند، قبول کنیم و یا از گرسنگی بمیریم، نه؟ دلم می‌خواهد یک وقتی حساب این‌ها را برسیم.» فلوید گفت: «باید این کار را کرد، اما نباید رفت و روی پشت بام جار زد، چون بچه‌ی آدم خیلی طاقت گرسنگی را ندارد، حداکثر دو یا سه روز.» تام از فلوید جدا شد و جلوی چادر خودشان پیش اَل رفت.

مادر جلوی چادر با هیزم غذا می‌پخت، اما وقتی سرش را بلند کرد، دایره‌ای از بچه‌های گرسنه را دید که بوی غذا به دماغشان رسیده بود و فوری جمع شده بودند و با شرم به غذا پختنش نگاه می‌کردند. در چادر، رزاشارن به کانی گفت: «من باید بروم به مادر کمک کنم. اما هر بار خواستم بروم، یکدفعه عقم گرفت.» شوهرش کانی گفت: «اگر می‌دانستم این جوری می‌شود، نمی‌آمدم. شب‌ها درس تراکتور می‌خواندم و روزی سه دلار در می‌آوردم. با روزی سه دلار می‌شود خیلی خوب زندگی کرد و هر شب به سینما رفت.» رزا شارن گفت: «باید وقتی بچه به دنیا می‌آید، ما خانه داشته باشیم. من نمی‌خواهم توی چادر به دنیا بیاورمش.»

وقتی خانواده‌ی جود ناهار می‌خوردند، بچه‌هایی که آنجا جمع شده بودند خیره‌خیره به دیگ و غذا خوردن خانواده‌ی جود نگاه می‌کردند. مادر بعد از اینکه غذای همه‌ی خانواده را کشید، دیگ را گذاشت وسط آن‌ها و بچه‌ها به آن هجوم بردند. بعد از غذا، اَل آمد و تام را پیش فلوید برد. فلوید گفت: «یکی که همین الآن از اینجا رد می‌شد گفت در شمال کار پیدا می‌شود؛ دره‌ی سانتاکلارا. البته خیلی از اینجا دور است. باید عجله کرد و شب راه افتاد. نباید هم به هیچ کس گفت.»

در همین موقع، ناگهان یک شورلت نو وارد اردوگاه شد و مردی از آن بیرون آمد و وسط چادرها ایستاد. اما کلانتر از ماشین پایین نیامد. تام و فلوید و اَل بی‌اختیار رفتند طرف شورلت. مردی که از شورلت پیاده شده بود به یک گروه از مردان نزدیک شد. پرسید: «شما کار می‌خواهید؟ در تولار فصل میوه‌چینی است. برای چیدن میوه‌ها کارگر زیادی می‌خواهیم.» یکی از مردها پرسید: «چقدر مزد می‌دهید؟» مرد گفت: «حدود سی سنت.» یکی گفت: «قرارداد می‌بندید؟» مرد گفت: «آره، اما مزدها هنوز درست معلوم نیست.»

فلوید به مرد نزدیک شد و گفت: «به ما نشان بدهید صاحب‌کار هستید و اجاره‌نامه دارید. یک ورقه هم برای استخدام ما امضا کنید. معلوم کنید که کجا و کی بیاییم و چقدر مزد می‌دهید، آن وقت همه‌مان می‌آییم.» مرد گفت: «من هنوز هیچ چیز نمی‌دانم. ضمناً به معلم هم احتیاج ندارم که به من بگوید چکار کنم.» فلوید گفت: «پس حق ندارید کارگر استخدام کنید.» مرد گفت: «من حق دارم هر کاری دلم می‌خواهد بکنم.» فلوید گفت: «آره، پنج هزار نفر را می‌کشانند آنجا و نفری پانزده سنت مزد می‌دهند. تا حالا دو دفعه این حقه را به من زده‌اند. اگر راست راستی کارگر می‌خواهد، اجاره‌نامه‌اش را نشان بدهد و بنویسد چقدر مزد می‌دهد.»

صاحب‌کار به طرف شورلت برگشت و داد زد: «جو! این یارو حرف سرخ‌ها را می‌زند. آشوب‌طلب است. تا حالا ندیدیش؟» کلانتر به تندی در ماشین را باز کرد و پایین آمد. بعد گفت: «به نظرم می‌شناسمش. هفته‌ی پیش وقتی در ایستگاه ماشین‌های کهنه دزدی شد، به نظرم او را آنجا دیدم. آره! خودش است. زود سوار شو!» کلانتر شلوار سواری و پوتین داشت و جلد چرمی و هفت‌تیری به قطار فشنگش آویزان بود. تام گفت: «اما دلیلی علیه او ندارید.» کلانتر چرخید و به تام گفت: «تو هم همین طور. زیادی حرف بزنی افسار بهت می‌زنم. شما بی‌شرف‌ها کاری جز دعوا راه انداختن و ماجراجویی ندارید. ضمناً اداره‌ی بهداشت دستور داده که اردوگاه را خراب کنیم. بروید تولار! اینجا هیچ غلطی نمی‌شود کرد.»

تام به فلوید چشمکی زد. کلانتر به فلوید گفت: «سوار شو.» اما فلوید چرخی زد و مشتی به دهان کلانتر کوبید و فرار کرد. کلانتر تلوتلویی خورد و تام هم به او پشت‌پا زد. کلانتر افتاد، اما هفت‌تیرش را کشید و شلیک کرد. تیر به دست زنی که جلوی چادر ایستاده بود خورد. کلانتر دوباره هفت‌تیرش را بلند کرد تا فلوید را با تیر بزند. اما کشیش کیسی لگدی به پسِ کله‌ی پلیس زد و کلانتر از حال رفت. مرد دیگر که وضع را این‌طور دید، با شورلت فرار کرد. تام هفت‌تیر کلانتر را توی خارستان انداخت. کیسی به تام گفت: «فرار کن و توی جنگل قایم شو. کلانتر تو را دید. زیر تعهدت زدی. برت می‌گردانند زندان.» تام از بین جمعیت بیرون رفت و پا به فرار گذاشت. ناگهان صدای سوتی آمد و همه پراکنده شدند. چند لحظه بعد، ماشین پلیس وارد اردوگاه شد و چهار تفنگدار از آن پایین پریدند. کیسی به آن‌ها نزدیک شد و گفت: «من یکی از هم‌قطاری‌های شما را زدم.»

پلیس‌ها، کیسی و کلانتر را سوار کردند و با خود بردند. جلوی چادر، عموجان و پدر داشتند درباره‌ی کار کشیش کیسی صحبت می‌کردند که رزاشارن مثل آدم‌های گیج از چادر بیرون آمد و با نگرانی پرسید: «کانی کجاست؟ خیلی وقت است ندیدمش.» مادر گفت: «اگر دیدمش، بهش می‌گویم تو دنبالش می‌گردی.» اما رزاشارن به گریه افتاد و گفت: «او نباید مرا تنها بگذارد.» مادر گفت: «مگر به تو چیزی گفته؟»

اما رزاشارن جواب مادر را نداد. پدر گفت: «کانی هیچ‌چیز بارش نبود. من خیلی وقت بود این را حس می‌کردم.» مدتی گذشت، اما از کانی خبری نشد. دیگر شب شده بود. اَل رفت و تام را صدا کرد. توی راه به تام گفت: «به نظر من کانی بی‌خبر گذاشته رفته یک جای دور. چون کنار رودخانه دیدمش داشت می‌رفت طرف جنوب.» چند قدم مانده به چادرشان، ناگهان فلوید را دیدند. فلوید پرسید: «شما تصمیم گرفتید راه بیفتید؟» تام گفت: «هنوز نمی‌دانم. به نظر تو برویم؟»

فلوید گفت: «نشنیدی کلانتر چه گفت؟ اگر نروی، دخلت را می‌آورند.» تام گفت: «پس بهتره بزنیم به چاک.» اَل به فلوید گفت: «یکی می‌گفت این نزدیکی‌ها یک اردوگاه دولتی خوب هست. کجاست؟» فلوید گفت: «توی جاده‌ی ۹۹ به طرف جنوب. دوازده کیلومتر که رفتی، می‌پیچی. نزدیک ویدپاچ است. اما فکر کنم پر باشد.» تام و اَل از فلوید خداحافظی کردند و پیش بقیه‌ی خانواده‌شان رفتند. تام گفت: «باید از اینجا برویم. امشب می‌خواهند اردوگاه را آتش بزنند. من می‌روم دنبال عموجان.» تام، عموجان را بیرون از اردوگاه پیدا کرد. اما عموجان به تام گفت: «برو. من به هیچ دردی نمی‌خورم، غیر از اینکه گناهان خودم را به دوش بکشم.»

تام چند ضربه به عموجان زد و عموجان بیهوش شد. سپس او را بغل کرد و با خود به اردوگاه برگرداند. وقتی می‌خواستند حرکت کنند، رزاشارن نمی‌آمد. می‌گفت: «من کانی را می‌خواهم. تا وقتی کانی نیاید، من راه نمی‌افتم.» تام گفت: «کانی ما را پیدا می‌کند. من نشانی‌هایش را به مغازه‌دار دادم. ما را پیدا می‌کند.» و هرطور بود او را نیز سوار کامیون کردند و به راه افتادند. اما هنوز نرفته بودند که گروهی شروع به آتش زدن اردوگاه کردند.

کامیون کج‌ومعوج می‌رفت. کمی که رفتند، ناگهان یک گروه که در دستانشان کلنگ و تفنگ بود، کامیون آن‌ها را محاصره کردند. یکی از آن‌ها گفت: «هی! این‌جوری کجا می‌روید؟» تام گفت: «ما اهل اینجا نیستیم. به ما گفته‌اند طرف تولار کار پیدا می‌شود.» مرد گفت: «راه را عوضی آمده‌اید. طرف شمال باید بروید. پیش از چیدن پنبه هم برنگردید. چون ما از شما نکبت‌ها خوشمان نمی‌آید.»

جلوی کامیون پر از مردان مسلح بود. تام دور زد. فانوس‌هایی سرخ در طول جاده تکان می‌خورد. چند لحظه بعد، شعله‌های آتش، تمام اردوگاه هوورویل را روشن کرد. تام چراغ‌ها را خاموش کرد و دوباره نیم‌دوری زد و خاموش از سینه‌کش کوتاهی بالا رفت و وقتی به جاده‌ی بزرگ رسید، چراغ ماشین را روشن کرد و دوباره به طرف جنوب رفت. مادر گفت: «تام، کجا می‌رویم؟» تام گفت: «می‌رویم اردوگاه دولتی را پیدا کنیم. می‌گویند آنجا تمیز است و حمام و دستشویی هم دارد. پفیوزها! می‌ترسم آخر یکی‌شان را بکشم.» مادر گفت: «آرام باش تام. این‌ها هفت تا کفن می‌پوسانند، ولی باز هم ما و امثال ما زندگی می‌کنیم. آن‌ها نمی‌توانند ما را از بین ببرند. ما ملت هستیم.» تام گفت: «آره، اما همیشه توی سرمان می‌زنند.»

باغ‌ها پر از میوه بود و جاده پر از گرسنگان. خوشه‌های خشم مردم در حال رسیدن بود. اما شرکت‌های بزرگ به جای پرداخت پول بیشتر به کارگران، گاز اشک‌آور و اسلحه می‌خریدند و نگهبان استخدام می‌کردند.

وقتی خانواده‌ی جود به اردوگاه دولتی ویدپاچ رسید، شب شده بود. تام از نگهبان جلوی در پرسید: «ببینم برای ما جا ندارید؟» نگهبان گفت: «چرا، یک جا هست.» و آن‌ها را راهنمایی کرد کجا بروند. وقتی تام توی اردوگاه، کامیون را نگه داشت، نگهبان شب آمد و به آن‌ها گفت که آن اردوگاه را کشاورزهای مهاجر با کمک هم می‌گردانند و پلیس نمی‌تواند وارد آنجا شود. پدر و بقیه مشغول چادر زدن شدند و تام با نگهبان به دفتر اردوگاه رفت. توی دفتر، نگهبان فرم مشخصات آن‌ها را پر کرد و گفت: «فردا افراد کمیته‌ی مرکزی اردوگاه را می‌بینید و به شما می‌گویند که چکار بکنید. در اینجا پنج بخش بهداشتی هست. هر بخش نماینده‌ی خودش را برای کمیته‌ی مرکزی انتخاب می‌کند. قوانینی را که کمیته وضع می‌کند، همه باید اطاعت کنند. زن‌ها هم کمیته دارند. به امور بهداشتی خانم‌ها می‌رسند. اگر هم کسی سه بار پشت سر هم دردسر درست کند، کمیته از اردوگاه بیرونش می‌کند. این هم بگویم که کلانتر و مالک‌ها از این اردوگاه مهاجرها خوششان نمی‌آید و منتظر بهانه هستند تا جمعش کنند.»

آن شب خانواده‌ی جود از شدت خستگی خیلی زود خوابشان برد. تام، صبح روز بعد و قبل از اینکه دیگران بیدار شوند، با خانواده‌ای در نزدیکی چادرشان آشنا شد. آن‌ها به تام پیشنهاد کردند که همراهشان به سر کار برود. تام هم دنبال آن‌ها رفت. اسم مرد تیموتی والیس و اسم پسرش ویلکی بود. تیموتی عضو کمیته‌ی مرکزی اردوگاه بود. آن‌ها دوازده روز بود که برای مزرعه‌دار کوچکی که آدم خوبی بود، کار می‌کردند و اگرچه کارشان خیلی طول نمی‌کشید، اما خودشان هم نمی‌دانستند که چرا تام را با خود می‌برند. آن‌ها ساعتی سی سنت مزد می‌گرفتند، اما وقتی آن روز تام را به صاحب‌کارشان آقای تامس معرفی کردند، آقای تامس گفت: «از امروز ساعتی بیست‌وپنج سنت می‌دهم. چون دیشب شرکت مالک‌ها که من عضو آن هستم و تحت نظر بانک غرب اداره می‌شود، دستور داده که بیشتر از بیست‌وپنج سنت ندهید. و اگر من اطاعت نکنم، به من وام نمی‌دهند.»

آقای تامس رفت و روزنامه‌ای آورد که در آن نوشته شده بود: «مردم، شب گذشته به خاطر نفرت از توطئه‌های مبلغانِ سرخ، یک اردوگاه فصلی را آتش زدند.» آقای تامس گفت: «شرکت، این آدم‌ها را فرستاده بود. حالا قضیه را می‌فهمید!» بالاخره تیموتی، ویلکی و تام قبول کردند که با آن شرایط باز هم کار کنند. آقای تامس پرسید: «شما در اردوگاه دولتی زندگی می‌کنید؟ شنبه شب‌ها برنامه‌ی جشن دارید؟»

ویلکی گفت: «بله.» تامس گفت: «شنبه‌ی آینده مواظب باشید. شرکت، از اردوگاه‌های دولتی خوشش نمی‌آید. چون دارند عادت می‌کنند که با آن‌ها مثل آدم رفتار شود و کلانتر هم حق ندارد به آنجا برود. حالا فرض کنید که آنجا دعوایی حسابی درگیرد؛ شلیک هم بکنند. آن وقت نمی‌شود جلوی پلیس را گرفت؛ داخل می‌شوند و همه را بیرون می‌ریزند. منظورم را که می‌فهمید.» تیموتی از آقای تامس تشکر کرد و هر سه مشغول کندن یک آبراه شدند.

آن روز صبح، مدیر اردوگاه پیش مادر تام آمد و پرسید به چیزی احتیاج ندارند؟ مادر خیلی تعجب کرد. بعد از خوردن صبحانه، پدر و اَل به دنبال پیدا کردن کار رفتند. یکی‌دو ساعت بعد، رزاشارن که تازه از حمام آمده بود، گفت که زنی به او گفته که هر روز یک کمک‌پزشک به اردوگاه می‌آید. مادر گفت: «حس می‌کنم دوباره مثل یک آدم شده‌ام.» چند دقیقه بعد، سه زن از کمیته‌ی زنان بخش بهداشتی ۴ به آن‌ها سر زدند و مادر را بردند و رخت‌شویخانه، حمام، توالت، خیاطی و شیرخوارگاه را به او نشان دادند و او را با مقررات این مکان‌ها آشنا کردند. بچه‌ها برای نخستین بار به زمین بازی رفتند و مشغول بازی شدند. اما از آن طرف، با اینکه اَل، جان و پدر، غروب برگشتند، کاری پیدا نکرده بودند.

شنبه ساعت هفت شب، همه شام خورده بودند و خود را برای رفتن به جشن آماده می‌کردند. محوطه‌ی جشن را چراغانی کرده بودند. پنج عضو کمیته‌ی مرکزی اردوگاه در چادر رئیس گروه آقای هستن جمع شده بودند. هستن گفت: «چه شانسی آوردیم که فهمیدیم می‌خواهند مراسم ما را به هم بزنند.» سپس، یکی رفت و رئیس کمیته‌ی جشن‌ها، ویلی اتین، را صدا زد. هستن از ویلی پرسید: «کاری کردی؟» ویلی گفت: «آره. وقتی جشن و پایکوبی شروع بشود، همه گوش به زنگ می‌ایستند. تا صدایی بلند شود و مأمورها بخواهند جاروجنجال راه بیندازند، بچه‌ها دورشان را می‌گیرند و آن‌ها را می‌برند بیرون.» هستن گفت: «گوش کن ویلی! مبادا به این یاروها آسیبی برسد. پلیس پشت نرده‌ها می‌ایستد و اگر دردسری پیش بیاید، می‌ریزد تو.» ویلی گفت: «نه، آن‌ها را از پشت اردوگاه و از وسط صحرا می‌برند.»

جشن در حال شروع شدن بود. دور تا دور اردوگاه حصار آهنی نصب شده بود. در سراسر طول حصار، هر بیست متر یک نگهبان لای علف‌ها نشسته بود و کشیک می‌کشید. از اردوگاه‌های دیگر هم به محل جشن می‌آمدند. ویلی به سراغ تام رفت و او را هم برای کشیک جلوی در و نشان کردن آشوب‌گرها برد. دم در ورودی، تام تازه‌واردها را بازرسی می‌کرد. در همان حال، ناگهان سه نفر کارگر جوان را دید که مشکوک به نظر می‌رسیدند. تام رفت و موضوع را به ویلی گفت. کارگرهای مشکوک گفته بودند فردی به نام جکسون در بخش چهار آن‌ها را دعوت کرده است. ویلی تحقیق کرد و فهمید که آن‌ها دروغ گفته‌اند. جشن شروع شد. نوازندگان شروع به نواختن کردند. تام نزدیک سه مرد جوان مشکوک ایستاده بود. آن‌ها وارد محوطه‌ی جشن شدند و مخصوصاً شروع به بگومگو و دعوا با هم کردند. در همین موقع، در تاریکی صدای سوتی آمد، اما تام و دیگران سه نفر آشوب‌گر را محاصره کردند و از محوطه‌ی جشن بیرون بردند.

با وجود این، در بیرون از اردوگاه، راننده‌ی مسلح اتومبیل روبازی که همراه پنج نفر دیگر، پشت نرده ایستاده بود، داد زد: «وا کنید. انگار اینجا جاروجنجال راه افتاده. دعوا شده.» نگهبان گفت: «اینجا هیچ دعوایی نشده. شما کی هستید!» راننده گفت: «پلیس!» نگهبان گفت: «اما اینجا هیچ دعوایی نشده.» مأمور پلیس گوش تیز کرد تا صدایی بشنود، اما جز صدای موسیقی صدای دیگری نمی‌آمد. از طرف دیگر، هستن نیز به سراغ سه مرد آشوب‌گر رفت. اما نتوانست بفهمد که چه کسی آن‌ها را فرستاده است. این بود که دستور داد آن‌ها را از پشت اردوگاه و از روی نرده‌های آهنی، بیرون بفرستند.

با اینکه خانواده‌ی جود در اردوگاه ویدپاچ راحت بودند، اما خورد و خوراک خوبی نداشتند. چون کار چندانی پیدا نمی‌شد. تام پیشنهاد کرد که به شمال بروند. مادر گفت: «فردا صبح می‌رویم.» پدر گفت: «انگار همه‌چیز دنیا عوض شده. حالا دیگر زن‌ها همه‌کاره شده‌اند» و عصبانی شد و رفت.

سپیده هنوز نزده بود که مادر همه را بلند کرد. وسایلشان را بار کامیون کردند و دوباره راه افتادند و مدتی بعد در جاده‌ی ۹۹ به سمت شمال ایالت می‌رفتند. در راه، تام یواشکی لبخند زد و جلوی اَل به مادرش گفت: «مادر! امروز اَل خیلی پکر به نظر می‌رسد. در جشن با یک دختر صحبت می‌کرد. ناراحت نباش اَل! نه ماه دیگر تو هم صاحب زن و بچه می‌شوی.» اَل گفت: «خیال می‌کنی.» به حومه‌ی شهر رسیده بودند که ماشین‌شان پنچر شد و آن‌ها پیاده شدند. اَل گفت: «شاید توی همه‌ی ولایت غیر از این یک میخ پیدا نمی‌شد که آن هم به تور ما خورد!»

داشتند پنچرگیری لاستیک ماشین را می‌گرفتند که اتومبیلی که از جانب شمال می‌آمد جلوی آن‌ها توقف کرد و مردی از آن پیاده شد. بعد داد زد که اگر کار می‌خواهند، در شصت کیلومتری آنجا کار هلوچینی هست. خانواده‌ی جود به طرف باغ هلو رفتند، اما قبل از اینکه به آنجا برسند، ردیف موتورسیکلت‌های سفید پلیس را کنار جاده دیدند. پلیس‌ها آن‌ها را با چند کامیون دیگر تا جلوی در مشبکی بردند. اما قبل از اینکه ماشین آن‌ها از در عبور کند، تام ردیفی از مردان را در حاشیه‌ی جاده دید که با مشت‌های گره‌کرده شعار می‌دادند و خیلی خشمگین به نظر می‌رسیدند.

مأمورهای پلیس خانواده‌ی جود را جلوی اردوگاه بنگاه کشاورزی برد. مأموری آمد اسامی و تعداد آن‌ها را نوشت و بعد به آن‌ها گفت که جلوی ساختمان شصت‌و‌سه بروند. گفت: «هر صندوق میوه که بچینید، پنج سنت مزد می‌گیرید. البته میوه‌ها نباید له بشود.» اتاق آن‌ها در ساختمان شصت‌و‌سه، بوی گند عرق تن و روغن می‌داد. بعد از اینکه بارهایشان را به درون ساختمان بردند، به باغ هلو رفتند. سپس هر یک سطلی گرفتند و شروع به هلوچینی کردند. هر سه سطل یک صندوق می‌شد. تا غروب، همه‌ی خانواده فقط یک دلار کار کردند!

تام قبل از خوردن شام، بیرون رفت تا گشتی بزند و بفهمد بیرون باغ چه خبر است. نگهبان‌ها جلویش را گرفتند، اما او به بهانه‌ی شست‌و‌شو از کنار نگهبان‌ها گذشت. وقتی تام دور می‌شد، یکی از نگهبان‌ها به دیگری گفت: «پلیس آمد و سروصداها را خواباند. این‌طور که معلوم است، یک جوانک کک توی تنبان همه می‌اندازد. یکی می‌گفت همین امشب کارش را می‌سازند.» تام برگشت خانه و شام خورد و دوباره بیرون رفت. هنوز به جاده نزدیک نشده بود که مردی با تپانچه او را از رفتن باز داشت. تام برگشت، اما چند قدم رفت و دوباره ایستاد.

سپس دولا دولا در پناه علف‌ها دوید و به سیم خاردار رسید. از حصار نیز گذشت و خودش را به جاده رساند. کمی که پیش رفت، به چادری رسید که فانوسی در آن روشن بود. مردی جلوی در چادر نشسته بود. در این موقع، ناگهان کشیش کیسی از درون چادر بیرون آمد! کشیش، تام را شناخت و او را در آغوش کشید و با خود به داخل چادر برد. درون چادر سه مرد نشسته بودند. آن‌ها با شک و تردید به تام نگاه کردند. اما کیسی او را به دیگران معرفی کرد و تام نحوه‌ی آمدنش را به آنجا برای آن‌ها گفت. کیسی گفت: «وقتی ما آمدیم، همه گفتند که برای هر صندوق دو سنت و نیم مزد می‌دهند و ما هم اعتصاب کردیم. وقتی اعتصاب ما را بشکنند، فکر می‌کنم که باز هم همان دو سنت و نیم را بدهند. امروز دو روز است که چیزی نخورده‌ایم. تام، تو هم به همه بگو اوضاع از چه قرار است. سعی کن آن‌ها را هم دعوت به اعتصاب کنی.»

ناگهان مردی که بیرون از چادر بود، پرده را کنار زد و گفت: «انگار زیر پل یک خبرهایی هست.» کیسی به تام گفت: «همه مرا رهبر اعتصاب می‌دانند چون خیلی حرف می‌زنم.» بعد با تام به زیر پل رفتند. در همین موقع، ناگهان نورافکنی روی آن‌ها افتاد و یکی گفت: «خودشه!»

کیسی گفت: «دوستانِ من! خودتان هم نمی‌دانید چه می‌کنید. شما به گرسنه ماندن بچه‌های کوچک کمک می‌کنید.» مرد خپله‌ای که چماقی در دست داشت گفت: «حرف نزن! دهانت را خرد می‌کنم، سرخ کثیف!» و با چماق به سر کیسی زد. تام پرید و چماق را از مرد خپله گرفت و چند بار محکم به سر او زد. از درون بته‌زار، صدای همهمه‌ای آمد. ناگهان ضربه‌ای به سر تام خورد و تام خود را کنار جویبار کشاند و خون‌های صورتش را شست؛ بینی‌اش شکسته بود. بعد از جویبار گذشت و به کشتزار پا گذاشت و خزیده‌خزیده به خانه خودشان رفت و خوابید.

صبح وقتی آفتاب به درون اتاق تابید، همه‌ی خانواده صورت تام را که خون بر روی آن خشکیده بود دیدند و تام همه‌چیز را به آن‌ها گفت. مادر گفت: «همه بروید سر کار و بگویید تام مریض است.» تام به پدر گفت: «انگار دیشب اعتصاب را شکستند. ممکن است امروز به ما هم دو سنت و نیم مزد بدهند. من باید بروم. چون برای همه‌تان خطرناکم.» در همین موقع، از بیرون صدای ماشین آمد. یک عده کارگر تازه به اردوگاه آمده بودند. معلوم شد اعتصاب را شکسته‌اند. مادر گفت: «به محض اینکه توانستیم بنزین بخریم، همه راه می‌افتیم می‌رویم. من نمی‌گذارم تام به تنهایی برود.» بعد همه غیر از تام به سر کار رفتند.

آن روز برای هر صندوق هلوچینی، دو سنت و نیم دادند! شب شد و مادر آمد. رزاشارن گفت: «با این اتفاقات چه‌طور می‌خواهید بچه‌ی من خوب و سالم به دنیا بیاید؟» مادر گفت: «بسه! زبانت را نگه دار. امروز آن‌قدر کم مزد گرفته‌ایم که بهتر است اصلاً حرفش را نزنیم. ما از اینجا می‌رویم.» ناگهان روتی آمد و گفت که وینفیلد از شدت گرسنگی آن‌قدر هلو خورده که دل‌درد گرفته و افتاده است! مادر به سرعت رفت و وینفیلد را از دستِ سه مرد بیرون کشید و به خانه آورد. موقع خوردن شام، پدر گفت: «تام! فکر می‌کنم کار یارو را ساخته‌ای.» عموجان گفت: «پلیس‌ها دارند همه‌جا را می‌گردند.» مادر به تام گفت: «می‌گویند انگار سر و صورت یارو زخم برداشته. ولی تام تو قول داده بودی که دیگر از این کارها نکنی.»

تام گفت: «مادر! من باید بروم.» مادر گفت: «تو می‌مانی. اَل! کامیون را بیاور جلوی در. یک تشک می‌گذاریم ته کامیون. تام رویش دراز می‌کشد. بعد یک تشک دیگر روی او می‌اندازیم و بقیه‌ی چیزها را می‌گذاریم روی تشک‌ها، تام می‌تواند از یک سوراخ نفس بکشد.» اما وقتی می‌خواستند بروند، نگهبانی به ماشین آن‌ها نزدیک شد تا آن را وارسی کند. خانواده‌ی جود به نگهبان گفتند طرف‌های اردوگاه ویدپاچ مزد بیشتری به آن‌ها پیشنهاد شده است و دارند به آنجا می‌روند. نگهبان، نور چراغ‌قوه را روی صورت پدر، عموجان و اَل انداخت و وقتی دید صورت هیچ‌کدام از آن‌ها زخمی نیست، پی کار خودش رفت. آن‌ها از باغ بیرون و به طرف شمال رفتند. رزاشارن ناله می‌کرد، و هوای سرد نیش می‌زد. تام از زیر تشک‌ها بیرون آمد و به اَل گفت که از راه‌های فرعی برود. مدتی در جاده‌های مارپیچ و کوهستانی جلو رفتند؛ تا اینکه به تابلو بزرگی در کنار جاده رسیدند که روی آن نوشته بود: «برای پنبه‌چینی کارگر می‌خواهیم.» تام به اَل گفت ماشین را نگه دارد. سپس به آن‌ها پیشنهاد کرد که در مزارع پنبه به کار مشغول شوند و در واگن‌های کنار نهر زندگی کنند. گفت: «من هم تا وقتی صورتم خوب شود، می‌توانم زیر پل نهر قایم شوم. شب‌ها برایم غذا بیاورید.» صبح روز بعد، خانواده‌ی جود در مزرعه‌ی پنبه به کار پرداختند و تام در همان نزدیکی پنهان شد. آن‌ها، با خانواده‌ی دیگری به نام وین ریت در یک واگن زندگی می‌کردند و فقط پرده‌ای دو خانواده را از هم جدا می‌کرد. البته وضعشان از لحاظ خورد و خوراک بهتر شده بود.

آن روز، تقریباً سه دلار و نیم کار کردند. شب وقتی در حال پختن غذا بودند، وینفیلد به درون واگن آمد و گفت روتی برای بیسکویت‌هایی که می‌خورده با چند بچه گلاویز شده و وقتی کتک خورده به آن‌ها گفته که می‌رود برادر بزرگش را می‌آورد تا دختره را بکشد. روتی برای پز آمدن حتی گفته بود: «برادرم تا حالا دوتا آدم کشته! حالا هم چون یکی را کشته رفته قایم شده. می‌تواند بیاید و تو را هم بکشد.» مادر گفت: «وای خدای من!» بعد، غذا را به رزاشارن سپرد و کمی غذا برداشت و به مخفیگاه تام رفت. بعد از او خواست فوری به یکی از شهرهای بزرگ فرار کند. پرسید: «تام! حالا می‌خواهی چکار بکنی؟» تام گفت: «همان کاری را می‌کنم که کیسی کرد. کاش همه با هم متحد می‌شدیم.» مادر گفت: «من چطوری از حالت خبر بگیرم؟ وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد، برگرد پیش ما.»

و راه افتاد که برگردد پیش بقیه‌ی خانواده. در راه به مالک مزرعه‌ای برخورد. مالک از مادر خواست برای کار به مزرعه‌ی کوچک پنبه‌اش در دو کیلومتری آنجا بیایند. مادر هم قبول کرد. سپس به محض رسیدن به خانه، موضوع پنبه‌چینی را به پدر و همسایه‌شان آقای وین ریت گفت. آقای وین ریت گفت: «ما هم می‌آییم.» بعد با نگرانی به آن‌ها گفت که اَل و دخترشان اَگی، چند وقتی است با هم آشنا شده‌اند. اَگی شانزده سال بیشتر نداشت و دختر زیبایی بود. آقای وین ریت از آن‌ها پرسید: «گمان نمی‌کنید بلایی سر دختر ما بیاید؟» مادر گفت: «اَل پسر خوبیه. ما مواظبیم. پدر با اَل صحبت می‌کند. اگر هم نخواست، من صحبت می‌کنم.» وین ریت خداحافظی کرد و رفت. بعد مادر به پدر گفت: «اینکه گفتم من با اَل صحبت می‌کنم برای این بود که نمی‌خواستم تو را اذیت کنم.»

پدر گفت: «می‌دانم. خیلی عجیبه! زن رئیس خانواده می‌شود. زن می‌گوید فلان کار را می‌کنم؛ فلان جا می‌روم. انگار این کارها اصلاً به من مربوط نیست.» مادر گفت: «آخر زن زودتر خودش را به تغییر و تبدیل عادت می‌دهد.» در همین موقع، اَل به خانه آمد و گفت: «من مجبورم به زودی حرکت کنم مادر. من و اَگی وین ریت می‌خواهیم با هم ازدواج کنیم. من می‌روم و در یک گاراژ کار گیر می‌آورم.» مادر گفت: «اما ما اینجا به تو احتیاج داریم. تا بهار بمان. پس کامیون را چه کسی براند؟»

دو همسایه، جشن کوچک نامزدی اَگی و اَل را در همان واگن گرفتند. فردای آن روز، پنبه‌ها خیلی زود چیده شد، چون کارگر زیاد بود. نزدیک ظهر که برمی‌گشتند، باران شروع شد. رزاشارن می‌لرزید. به محض اینکه به واگن‌ها رسیدند، مادر همه را برای جمع کردن هیزم بیرون فرستاد. حالا دیگر باران سیل‌آسا می‌بارید. با آمدن باران، دیگر کاری پیدا نمی‌شد. سرخک و ذات‌الریه بین کارگران و خانواده‌هایشان زیاد شد. دزدی و گدایی، جای وقار و غرور را گرفت. باران به درون چادر چادرنشین‌ها و ماشین‌هایشان رخنه کرد و همه آواره شدند. ماشین‌ها دیگر حرکت نمی‌کردند. برخی به شهر رفتند و خوراکی گدایی کردند یا دزدیدند. با مشت به در خانه‌ی پزشک‌ها کوبیدند، اما آن‌ها کار داشتند و نمی‌توانستند به مریض‌های مهاجر برسند. به همین جهت مهاجرها بعد از مدتی به سراغ مأموران کفن و دفن رفتند. کم‌کم ترحم شهرها نسبت به گرسنگان، به ترس و کینه از آن‌ها تبدیل شد. کلانترها، پلیس‌های تازه‌ای به کار گرفتند و سلاح‌های تازه‌ای سفارش دادند.

در دومین روز باران، اَل پرده‌ی وسط دو واگن را از جا کند و روی کاپوت کامیون کشید و دو خانواده یکی شدند. در سومین روز، سیلاب به راه افتاد. پدر گفت: «وقتش رسیده که از همه بپرسیم حاضرند سدی بزنیم یا نه؟ وگرنه باید کوچ کرد.» چند دقیقه بعد، درد زایمان رزاشارن شروع شد، اما پیش از موقع بود. خانم وین ریت و مادر، همه را به آن طرف واگن فرستادند. مردان بیل به دست، در زیر باران مشغول ساختن سدی جلوی آب شدند، اما شب، سیلاب سد را با خود برد و همه گریختند. بچه‌ی رزاشارن مرده به دنیا آمد و خودش از بی‌حالی خوابش برد. برای همین وقتی پدر و عموجان وارد واگن شدند، رزاشارن خواب بود. پدر گفت: «نمی‌دانم آب تا کجا می‌خواهد بالا بیاید. ممکن است واگن را هم غرق کند.» عموجان بچه‌ی مرده‌ی رزاشارن را در جعبه‌ی خالی سیب‌زمینی گذاشت و بیرون برد و آن را به جریان آب سپرد. رزاشارن بیدار شد و سراغ بچه‌اش را گرفت. مادر به او گفت که چه اتفاقی افتاده است. اما او حال گریه کردن نداشت. آن‌ها صبحانه می‌خوردند که دوباره باران شروع به باریدن کرد. اَل به کمک پدر، سکویی در واگن ساخت که دو متر از کف واگن بالاتر بود و همه‌ی وسایلشان را به روی آن سکو منتقل کردند. آب کم‌کم کف واگن را گرفت. همه‌ی خانواده ساکت و ناراحت بودند و در حالی که از سرما به هم چسبیده بودند، روی سکو نشستند. دو روز بعد، باران قطع شد و مادر گفت که وقت رفتن به جای بلندتری است. پدر گفت: «نمی‌شود.» مادر گفت: «تو فقط رزاشارن را به جاده‌ی بزرگ برسان، بعدش اگر خواستی برگرد.»

اَل و اَگی با آن‌ها نرفتند. مادر، اثاثیه را به آن‌ها سپرد و پدر، رزاشارن را بغل کرد و به آب زد. به بالای جاده که رسیدند، در طول جاده به راه افتادند. کمی بعد از دور، انباری را روی یک بلندی دیدند. آن‌ها با گذشتن از گل و لای و سیم خاردار، خود را با تقلای زیادی به یک انباری رساندند. در گوشه‌ای از انبار، پیرمردی را دیدند که از گرسنگی جان می‌داد. کنار پیرمرد، پسر جوانش نشسته بود. پسر گفت که پدرش از بس سهم غذایش را به او داده، دارد از گرسنگی می‌میرد. مادر چیزی به رزاشارن گفت و همه را از انبار بیرون کرد. رزاشارن نیز قدری شیر به پیرمرد داد تا از گرسنگی نمیرد.


دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

در این وبلاگ آرشیوی از فایل های مفید و کاربردی در زمینه های حقوق کامپیوتر موبایل روانشناسی زبان و غیره به صورت رایگان منتشر می‌شود با توجه به هزینه بر بودن تهیه هاست دانلود فایل روی کانال ما در روبیکا بارگزاری شده است.

آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها