نوشته جان اشتاین بک
درباره نویسنده و اثر
جان اشتاین بک، نویسندهی برجستهی آمریکایی، دو دورهی متفاوت را در زندگی خویش تجربه کرد. در دورهی نخست، بسیاری از آثار او به حمایت از رنجبران و فقرا اختصاص داشت. آثاری نظیر «خوشههای خشم» (۱۹۳۹) که انتشار آن خشم مالکان و مقامات آمریکا، بهویژه در ایالتهای اوکلاهما و کالیفرنیا، را برانگیخت، نمونههایی از این رویکرد هستند. دیگر آثار مهم او شامل «نبردی مشکوک»، «مروارید» و «راسته کنسروسازها» است که غالباً بر تجربیات کارگران، کشاورزان و اقشار کمدرآمد کالیفرنیا تمرکز دارند.
با این حال، در دورهی دوم زندگیاش، که همراه با ثروت و رفاه بود، اشتاینک بهطور ناگهانی به فراموشکردن مردمی پرداخت که در شهرتش نقش داشتند. این تغییر ناگهانی وی از حمایت از قشر ضعیف به حمایت علنی از جنگافروزان کشورش در ویتنام، موجب تعجب و انتقاد بسیاری شد.
زندگی خصوصی اشتاین بک در جوانی چندان سعادتمند نبود. او در آغاز جوانی برای تأمین معاش مانند کارگران روزمزدی و کشاورزان فقیر کار میکرد و سپس تحصیلات دانشگاهیاش را بدون دریافت مدرک ادامه نداد. با انتشار رمان «موشها و آدمها» (۱۹۳۷)، شهرت او از مرزهای آمریکا فراتر رفت و با انتشار «خوشههای خشم» در دو سال بعد، شهرت جهانی یافت و آثارش به تمام زبانها ترجمه و در میلیونها نسخه منتشر شد.
متأسفانه، در دورهی دوم زندگیاش، از سال ۱۹۵۲ به بعد، اشتاین بک نتوانست اثر برجستهای خلق کند. اما طنز سرنوشت در این است که جایزهی ادبی نوبل به خاطر انتشار اثر ضعیفش با عنوان «زمستان ناخشنودی ما» به او اعطا شد. این واقعیت، تناقضی جالب را در زندگی ادبی این نویسنده ایجاد میکند و نشاندهندهی پیچیدگیهای اجتماعی و فردی اوست.
متن خلاصه رمان
تام جود پس از مدتی که در زندان بود، در نزدیکی کشتزار پدرش از کامیون سرخرنگِ «شرکت اُکلاهما سیتی ترانسپورت» پیاده شد. تام سیساله بود و چشمانی میشیرنگ داشت. کلاهی بر سر گذاشته بود و لباسی خاکستری و ارزانقیمت پوشیده بود. همچنین پوتینهای نظامی نویی به پا کرده بود که در زندان به او داده بودند. چهار سال پیش، تام جود در حال دفاع از خود، فردی را با بیل کشته و به هفت سال زندان در مکآلستر محکوم شده بود. اما اکنون با دادن تعهد، سه سال زودتر آزاد شده بود و قصد داشت به مزرعهی پدرش بازگردد.
اواخر ماه می بود و هوا گرم و سوزان. وقتی تام از میان زمینهای زراعی عبور میکرد، لاکپشتی را دید که چرخ جلو یک کامیون آن را به بیرون از جاده پرتاب کرده بود. تام تصمیم گرفت لاکپشت را به عنوان سوغاتی برای برادر کوچکش بردارد.
مدتی در میان گرد و غبار جادهی خاکی که از میان کشتزارها میگذشت، پیش رفت. عرق از سر و رویش میریخت. کمی پایینتر از جاده، چشمش به درخت بید بیقواره و خاکآلودی افتاد. قدمهایش را تند کرد تا زیر سایهی درخت از آفتاب در امان بماند. اما نزدیک درخت، مردی را دید که زیر آن نشسته بود. مردی با صورتی استخوانی، پیشانی بلند، گونههای بیمو و برنزه، و موهایی خاکستری و ژولیده. مرد موخاکستری مدتی به تام خیره شد و سپس او را شناخت. پرسید: «شما تام جود، پسر بابا تام نیستید؟»
تام پاسخ داد: «بله.» مرد گفت: «مرا به یاد نمیآوری؟ من پدر روحانی محلهی شما بودم.» تام گفت: «عجب! پس شما کشیش کیسی هستید.» مرد پاسخ داد: «بله، اما الان جیم کیسی هستم. دیگر نور خدا در دلم نیست. موعظه را کنار گذاشتهام. قلبم دیگر صاف نیست.» سپس پرسید: «شما مسافرت بودی؟ من خیلی وقت است اینجا نبودهام.» تام توضیح داد که چهار سال در زندان بوده و اکنون به خانه بازگشته تا کاری پیدا کند و زندگیاش را سروسامان دهد.
کیسی گفت: «خیلی وقت است پدرت را ندیدهام. دوست دارم او را ببینم.» سپس از جا بلند شد، کفشهایش را پوشید و به دنبال تام راه افتاد تا با هم به مزرعهی خانوادهی جود بروند. آنها حدود یک مایل با هم راه رفتند، اما وقتی از پشتهای گذشتند و به مزرعهی خانوادهی جود رسیدند، در ردیف خانههای کوچک هیچ جنبوجوشی نبود. تام گفت: «انگار اتفاقی افتاده. کسی اینجا نیست.»
مباشران مالک بزرگ، خانوادهی تام را نیز مانند دیگر کشاورزان از زمینشان بیرون کرده بودند. آن سال، گرد و غبار روی محصولات را پوشانده بود و آفتاب سوزان، گیاهان را خشک کرده بود. در نتیجه، آنها نیز مانند دیگران محصول قابل توجهی به دست نیاورده بودند تا بتوانند اجارهی زمین را بپردازند. چند سال پیش، کشاورزان مجبور شده بودند پنبه بکارند، اما چون نتوانسته بودند زمین را برای یک سال به آیش بگذارند تا قوت بگیرد، خاک زمین فرسوده شده بود.
به همین دلیل، مالکان بزرگ یا بانکها دیگر حاضر نبودند از اجارههایشان چشمپوشی کنند. آنها مباشران خود را فرستاده بودند تا کشاورزان را از زمینهای اجارهای بیرون کنند و خانههایشان را خراب کنند. البته برخی از مباشران مهربان بودند، برخی خشمگین و برخی دیگر ظالم و بیعاطفه. اما همهی آنها غلام بانکها بودند و میگفتند: «مجبوریم. بانک یا شرکت به زمینهایش نیاز دارد.»
کشاورزان اعتراض میکردند: «چه کار از دست ما ساخته است؟ ما نمیتوانیم از سهم کشت خود کم کنیم. همهی ما نیمهسیر هستیم. بچههایمان همیشه گرسنهاند و لباسهایمان تکهتکه است. آخر ما چه گناهی کردهایم؟ سالهاست روی این زمینها کار کردهایم. ما اینجا به دنیا آمدهایم. درست است که چند سال پیش وام بانک را نپرداختهایم و حالا بانک مالک زمینهایمان شده، اما همیشه اجارهی خود را پرداختهایم. لطفاً صبر کنید تا سال دیگر.»
اما بانکها به این حرفها توجهی نداشتند. آنها فقط میخواستند یک نفر حقوقبگیر را با یک تراکتور در زمین بگذارند تا پس از جمعآوری محصولات، زمینها را بفروشند.
کشاورزان گفتند: «پس ما هم تفنگ به دست میگیریم.» مباشران پاسخ دادند: «در آن صورت، اول با کلانتر و بعد با ارتش طرف خواهید بود. اگر در زمینهای بانک بمانید، دزد محسوب میشوید و اگر کسی را بکشید، آدمکش خواهید بود. پس بهتر است هرچه زودتر بروید.» کشاورزان پرسیدند: «کجا برویم؟ چگونه برویم؟ ما که پول نداریم.» مباشران گفتند: «اگر راه بیفتید، شاید به موقع برای پنبهچینی پاییز برسید. راستی، چرا به غرب نمیروید؟ به کالیفرنیا. آنجا همهجا باغ است و کار میوهچینی وجود دارد.» زنها از شوهرانشان میپرسیدند: «کجا میرویم؟» اما کشاورزان زخمخورده و خشمگین پاسخی نداشتند.
کیسی و تام ایستاده بودند و به مزرعه نگاه میکردند. همهچیز توسط تراکتورها ویران شده بود. آنها به زور وارد خانهی نیمهویران شدند. تام گفت: «یا همه از اینجا رفتهاند یا مردهاند. حتماً اتفاق بدی افتاده. اما به نظر میرسد همسایهها هم رفتهاند، وگرنه تختههای به این خوبی دستنخورده باقی نمیماند.»
چند دقیقه بعد، کیسی که به دشت نگاه میکرد، مردی خاکآلود را از دور دید که نزدیک میشد. مرد به جلوی خانه رسید و آنها او را که از اهالی بود، شناختند. مرد برای آنها تعریف کرد که چگونه بانکها با فرستادن تراکتورها به مزارع و تخریب همهچیز، همه را به زور فراری داده بودند. اما خود او، با اینکه همهی خانوادهاش رفته بودند، تنها کسی بود که در آن منطقه مانده بود. خانوادهی تام نیز پیش عموجان بودند. مرد گفت: «آنها رفتهاند تا یک ماشین باری بخرند و چند روز دیگر به سمت غرب بروند. همهی کشاورزان دارند میروند. اگر هشت مایل راه بروید، به خانهی عموجان میرسید. همه آنجا هستند.» راه دور بود. تام، کیسی و مرد روستایی تصمیم گرفتند شب را در همان خانهی ویران به صبح برسانند.
صبح زود، تام و کیسی از جادهای که رد چرخهای ماشینها و گاریها در مزرعه ایجاد کرده بود، به سمت خانهی عموجان راه افتادند. پس از مدتی راه رفتن، تام گفت: «نمیدانم اینها چطور خودشان را در خانهی عموجان جا میدهند. آنجا فقط یک اتاق و یک انبار دارد. باید روی هم سوار شوند.» کشیش پاسخ داد: «تا آنجا که یادم میآید، عموجان زن و بچه نداشت.»
وقتی به خانهی عموجان رسیدند، افق در شرق سرخرنگ بود. از دودکش زنگزدهی خانه دود بیرون میآمد و یک کامیون در حیاط دیده میشد. همچنین انبوهی از اثاثیه جلوی خانه روی هم تلنبار شده بود. تام گفت: «خدای من، انگار میخواهند بروند.» آنها از میان پنبهزار عبور کردند و وارد حیاط خانه شدند. پدر تام در کامیون ایستاده بود و آخرین تختههای بارگیر را میخ میکوبید. پدر تام مردی لاغر و کمرباریک با ریشی انبوه و پوستی سبزه بود. به محض دیدن تام، با نگرانی پرسید: «تام، فرار کردی؟» تام پاسخ داد: «نه، تعهد دادم و آزادم. همهی مدارکم هم همراهم است.»
پدر تام چکش را زمین گذاشت و گفت: «ما میخواهیم به کالیفرنیا برویم. داریم اثاثیهها را بار میزنیم. اما مادرت از ترس اینکه تو را نبیند، نمیخواست به کالیفرنیا بیاید. حالا تو هم با ما میآیی. برویم تا آنها را غافلگیر کنیم.» تام گفت: «پدر، کشیش کیسی را که یادت هست؟ او هم با ما میآید.» پدر تام به کشیش کیسی خوشآمد گفت و سپس همگی به داخل خانه رفتند تا مادر تام را ببینند و صبحانهای بخورند. مادر با دیدن تام، دهانش از تعجب نیمهباز ماند. سپس خدا را شکر کرد و با نگرانی همان سوالهای پدر را از تام پرسید. بعد آرام شد، اما شادیاش شبیه اندوه بود.
مادر پرسید: «تام، توی زندان خیلی با تو بدرفتاری کردند؟ جوشی که نشدی؟» تام پاسخ داد: «نه، نه. البته برای مدتی اینطور بودم. میگذرد. اما وقتی دیروز دیدم چه بلایی سر خانهمان آوردهاند…» مادر گفت: «تام، فکر نکن میشود تنهایی جلویشان ایستاد. سگکشت میکنند. اما اگر همهی آن چند صد هزار نفری که مثل ما آواره شدهاند، جلویشان میایستادند، جرات این کار را نداشتند. خانهمان را با خاک یکسان نمیکردند و مجبور نمیشدیم دار و ندارمان را بفروشیم.»
در همین لحظه، پدربزرگ تام با شلوار سیاه پر از وصله و پیراهن آبی پارهپورهاش که دکمههایش را بسته نبود، از راه رسید. بعد هم مادربزرگ آمد، که پدربزرگ خیلی به او احترام میگذاشت. همراه آنها نوآ، پسر بزرگ خانواده هم بود. نوآ مردی کمحرف و آرام بود و ظاهری شبیه به آدمهای سادهلوح داشت. بدن و ساقهایش بدترکیب بود، چون شبی که به دنیا آمد، فقط پدر تام کنار مادرش بود و پدر به جای ماما، با ناشیگری نوآ را به دنیا آورده بود. به همین دلیل، پدر همیشه از خجالت به نوآ بیشتر محبت میکرد.
پس از صرف صبحانه، تام و پدر به سمت کامیون در حیاط رفتند. پدر به تام گفت: «قبل از خرید کامیون، اَل آن را بررسی کرد. میگوید هیچ عیبی ندارد. میدانی که اَل پارسال رانندهی کامیون بود. میتواند ماشین را تعمیر هم بکند.» اَل برادر تام و پسری شانزدهساله بود که حالا سر کار نمیرفت و روز و شبش را با ولگردی میگذراند. تام خودش کاپوت کامیون را بالا زد و نگاهی به آن انداخت و گفت: «من خودم توی زندان رانندهی کامیون بودم.» سپس پرسید: «عموجان کجاست؟» پدر پاسخ داد: «عموجان قبل از طلوع آفتاب با روزاشارن، روتی (خواهر دوازدهسالهی تام) و وینفیلد (برادر دهسالهی تام) رفتهاند تا مقداری مرغ و جوجه و اثاثیه بفروشند.» تام گفت: «اما من اصلاً او را ندیدم.» پدر گفت: «آخر تو از بزرگراه آمدی. روزاشان در خانهی کانی ریورز است. آخ، یعنی تو نمیدانی؟ خواهرت با کانی ریورز ازدواج کرده. کانی را که یادت میآید؟ پسر خوبیه، نوزده سالش است. خواهرت هم حامله است. بچهاش چهار پنج ماهه است.»
تام پرسید: «کی میخواهید به غرب بروید؟» پدر گفت: «فکر کنم فردا صبح بتوانیم همهی اثاثیه را بار کنیم و حرکت کنیم. از اینجا تا کالیفرنیا دو هزار مایل است. اما ما پول زیادی نداریم. تو پول داری؟» تام پاسخ داد: «همهاش دو، سه دلار.» پدر گفت: «ما هر چه داشتیم فروختیم. همهاش شد ۲۰۰ دلار. کامیون را ۷۵ دلار خریدیم. بارگیرش را من و اَل به آن وصل کردیم. فکر کنم باید بعضی چیزهای ماشین را هم در راه تعمیر کنیم.»
مادر گفت: «تام، توی کالیفرنیا کارمان رو به راه میشود.» تام پاسخ داد: «چرا نشود.» مادر ادامه داد: «من اعلامیههایی را که پخش میکردند دیدم. نوشته بود آنجا هم کار زیاد است هم مزد خوب میدهند. برای چیدن انگور و پرتقال و هلو، یک عالمه کارگر میخواهند. اگر نگذارند چیزی بخوریم، میتوانیم گاهی یک هلوی کوچک و لهیده برداریم و بخوریم. اما میترسم همهاش کلک باشد. پدرت میگفت باید دو هزار مایل برویم. از روی تمام تپهها و ماهورها و کنار کوهها باید بگذریم. تام، به نظرت این همه راه چقدر وقت میخواهد؟» تام گفت: «نمیدانم. پانزده روز و اگر شانس بیاوریم، ده روز…»
اَل و پدر رفتند تا باقی وسایل اضافی را بفروشند. موقع رفتن، اَل به پدر گفت: «پدر، شنیدم تام در زندان تعهد داده که از این ایالت خارج نشود. وگرنه میگیرندش و باز سه سال میاندازندش توی زندان.» پدر گفت: «واقعاً؟ خدا کند دروغ باشد. ما به تام خیلی احتیاج داریم.»
شب، آنها نزدیک کامیون دور هم نشستند تا مشورت کنند. همهی خانواده حاضر بودند: پدر و مادر تام، دامادشان کانی که مردی جوان و لاغر با چشمانی آبی و کارگر بود، تام، پدربزرگ و مادربزرگ، عموجان که پنجاهساله، غمگین و ساکت و همیشه شرمسار بود و بدنی باریک و زورمند داشت، اَل، وینفیلد بازیگوش و غرغرو، نوآ، روزاشارن ـ که موهای بافتهشدهاش دور سرش حلقه زده و تاجی درست کرده بود ـ و بچهی کوچک خانواده، روتی. پدر تام گفت: «فقط صد و پنجاه دلار پول داریم. ولی اَل میگوید باید برای کامیون لاستیکهای بهتری بخریم.» تام به همه گفت که کشیش کیسی هم با آنها میآید. پدر گفت: «ما همه روی هم میشویم دوازده نفر. مجبوریم سگها را هم ببریم که با آنها میشویم چهارده نفر. کامیون برای این همه آدم جا ندارد.» اما مادر و مادربزرگ اصرار داشتند که کشیش کیسی را هم ببرند. همهی خانواده از اینکه میخواستند به کالیفرنیا بروند، ذوقزده بودند.
همان شب، دامهایشان را کشتند و نمک زدند تا در طول سفر بخورند. مردها هر چه را که میشد روی هم بستند و بار کامیون کردند. مادر نیز به تام گفت هر چه برای غذا خوردن لازم است از آشپزخانه بردارد. با اینکه تصمیمگیری سخت بود، مادر صندوقی را که همهی نامهها، عکسهای خانوادگی و بریدههای روزنامههای مربوط به محاکمهی تام در آن بود، در آتش اجاق انداخت. اسباب و ابزارها را ته کامیون گذاشتند و روی آن را با جامهدان و وسایل آشپزخانه پوشاندند و روی همهی بارها را با برزنت پوشاندند تا مسافرها از آفتاب و باران در امان باشند.
سپیدهدم که خواستند حرکت کنند، پدربزرگ که پشت انباری نشسته بود، نمیخواست بیاید. گفت: «من نمیگویم شما بمانید. شما بروید. اما من میمانم. این ملک خوب نیست، اما وطن من است. من توی خانهی خودم میمانم.» پدر گفت: «نمیشود. تراکتورها این زمین را زیر و رو میکنند. کی به شما غذا میدهد و از شما پرستاری میکند؟ میمیرید.» اما پدربزرگ راضی نمیشد. پدر و مادر با هم یواشکی مشورت کردند و بعد، وقتی به او صبحانه میدادند، در قهوهاش شربت خوابآور ریختند. وقتی پدربزرگ خوابش برد، او را هم سوار کامیون کردند و روی بارها خواباندند و بعد راه افتادند. قرار شد هر بار دو نفر نوبتی جلو، کنار راننده بنشینند و بقیه عقب، کنار بارها باشند. کامیون سنگین بود و آنها آهسته در گرد و غبار به سوی جادهی بزرگ و غرب پیش میرفتند.
مدتی بعد، کامیون آنها نالهکنان به طرف مرز ایالت پیش رفت. جادهی ۶۶، بزرگراه مهاجران و کسانی بود که از غرش تراکتورها و زمینهای ویرانشان در اوکلاهما میگریختند. ۳۰۰ هزار نفر با پنجاه هزار ماشین فرسوده در جاده روان بودند. اما رانندههایی که کامیونها و ماشینهای پر از بار را میراندند، مضطرب و دلواپس بودند. نمیدانستند فاصلهی شهرها چقدر است و آیا آذوقه و پول کافی دارند و ماشینهایشان طاقت میآورد تا به باغهای میوه برسند یا نه. آیا پولی برای بنزین برایشان میماند؟
وقتی خانوادهی جود به یکی از پمپبنزینهای سر راهی رسیدند تا بنزین بخرند و آب بردارند، فهمیدند که روزی پنجاه، شصت کامیون (مثل آنها) از آنجا رد میشود تا به طرف غرب بروند و رانندههای آنها هم از صاحب آنجا تقاضای بنزین میکنند. ولی چون پول ندارند، اسباب و اثاثیه و حتی کفشهایشان را میدهند و بنزین میگیرند. مامور پمپ بنزین گفت: «مردم مثل مور و ملخ توی جاده ریختهاند. آب میگیرند. اتاقها را کثیف میکنند. اگر هم بتوانند چیزی میدزدند. حتی بنزین گدایی میکنند تا بتوانند به راهشان ادامه بدهند.»
اَل که کامیون را میراند، با نگرانی و تمام وجود به صداهایی که از موتور ماشین درمیآمد گوش میداد تا فوری پایین بیاید و عیب و ایراد ماشین را رفع کند. وقتی تام خواست جای اَل را بگیرد، اَل گفت: «مواظب باش روغن کم نکند، تام. یواش برو.» تام لبخندی زد و گفت: «مواظبم، دلواپس نباش.» در راه، مادر به تام گفت که خیلی نگرانش است. چون میترسید تام را به خاطر بیرون رفتن از ایالت دوباره بگیرند و به زندان بیندازند. تام گفت: «مادر، این باز هم بهتر از این است که بمانم و از گرسنگی بمیرم.»
تازه از شهر بتانی گذشته بودند که با دیدن ماشین کهنهی سفری و چادری در کنار یک نهر، تام کامیون را نگه داشت تا آنها هم در آنجا چادر بزنند. تام پایین که آمد، مرد لاغری را که صورتی استخوانی داشت دید که روی موتور ماشین خم شده بود.
تام از مرد لاغر پرسید: «میشود اینجا چادر زد؟ شب ماندن اینجا ممنوع نیست؟» مرد که نامش ویلسون بود، با مهربانی پاسخ داد: «چرا نمیشود. ما هم از همسایگی شما خوشحال میشویم.» همه از کامیون پایین آمدند و با خانوادهی آقای ویلسون آشنا شدند. آنها هم مانند دیگران به کالیفرنیا میرفتند تا کاری پیدا کنند. همسر آقای ویلسون زنی ریزاندام بود. نوآ، عمو جان و کشیش کیسی شروع به پایین آوردن بار کامیون کردند و بقیه در کنار خانوادهی ویلسون چادر زدند. پدربزرگ حالش بد بود. حال طبیعی نداشت و چانه و بدنش میلرزید. خانم ویلسون از آنها خواست او را به چادرشان بیاورند. برای همین فوری پدربزرگ را در چادر آقای ویلسون روی تشکی خواباندند، اما پیرمرد تشنج داشت و فشار خونش بالا بود. کمکم همهی عضلات پدربزرگ منقبض شد.
سپس ناگهان از جا پرید و بعد آرام شد و نفسش قطع شد. پدربزرگ سکته کرده بود. کشیش کیسی برای پدربزرگ دعا خواند. همهی خانواده جمع شدند و از آقای ویلسون تشکر کردند. اَل و تام هم رفتند تا ماشین آنها را تعمیر کنند. همه مانده بودند با جنازهی پدربزرگ چه کنند. پدر گفت: «برای این کار قانون هست. باید اطلاع داد. بعدش چهل دلار ازتان میگیرند و دفنش میکنند، وگرنه مثل گداها خاکش میکنند.»
اما آنها نمیخواستند چهل دلار بدهند، چون فقط صد و پنجاه دلار پول داشتند و میترسیدند قبل از رسیدن به کالیفرنیا پولشان تمام شود. اما در عین حال نمیخواستند پدربزرگ مثل گداها به خاک سپرده شود. پدر گفت: «پدربزرگ، پدرش را با دستهای خودش خاک کرد. بعضی وقتها نمیشود طبق قانون عمل کرد.» تام گفت: «من میگویم روی یک تکه کاغذ بنویسیم این کیست و چطور مرده و بعدش با او دفنش کنیم.» پدر گفت فکر خوبی است و مادر، پدربزرگ را شست و با کمک خانم ویلسون کفن کرد. سپس همان شب مشخصات و نحوهی مرگ پیرمرد را روی یک تکه کاغذ نوشتند و در یک قوطی مربای خالی گذاشتند و با پدربزرگ دفن کردند. موقع دفن، کشیش کیسی دعا میخواند. روتی و وینفیلد نیز با اشتیاق نگاه میکردند.
وقتی دو خانواده شام میخوردند، آقای ویلسون گفت: «ما هم مجبور شدیم برادرم ویل را جا بگذاریم. ما زمینهایمان به هم چسبیده بود. اما هر دو رانندگی بلد نبودیم. همه چیزمان را فروختیم و ویل یک ماشین خرید. اما شب قبل از حرکت داشت تمرین رانندگی میکرد که ماشینش خراب شد. او هم دیگر پول نداشت و لج کرد و نیامد. ما هم نمیتوانستیم بمانیم. ۸۵ دلار هم بیشتر نداشتیم و نمیتوانستیم آن پول را تقسیم کنیم. توی راه هم ماشین خراب شد و سی دلار دادیم برای تعمیرش. پشت سرش هم شمعها و لاستیکش خراب شد. نمیدانم هرگز به کالیفرنیا میرسیم یا نه. حالا هم ماشین پتپت میکند.» اَل با غرور گفت: «حتماً لولهی بنزینش گرفته. درستش میکنم.»
آقای ویلسون گفت: «من اعلامیههایی دیدم که میگفت توی کالیفرنیا خیلی به کارگرهای روزمزد احتیاج دارند. اگر پایمان به کالیفرنیا برسد، من قول میدهم بعد از دو سه سال آن قدر پول گیرمان بیاید که بتوانیم یک خانه بخریم.» پدر گفت: «من هم این اعلانها را دیدم.» و از کیف پولش یک اعلامیه درآورد.
خانم ویلسون مریضحال بود. برای همین به شوهرش گفت: «اگر من ناخوش شدم، شما راهتان را بگیرید و بروید.» مادر گفت: «نه، هر اتفاقی برایتان بیفتد، ما مواظبتان هستیم.»
روز بعد، اَل ماشین دستدوم آقای ویلسون را تعمیر کرد و آنها نیز همراه با خانوادهی جود، به طرف کالیفرنیا به راه افتادند. فاصلهی زیاد منزلگاهها آنها را مجبور میکرد شبها چادر بزنند. روز بعد، قبل از رسیدن به تگزاس، به دو تا پمپ بنزین رسیدند و کنار یک اغذیهفروشی ایستادند تا کمی آب بردارند و نان بخرند. یکی از کارکنان اغذیهفروشی که دلش برای آنها سوخته بود، عمداً سه تا نان را ارزان به خانوادهی جود فروخت.
از تگزاس که میگذشتند، اَل ماشین دوج آقای ویلسون را میراند و مادر و روزاشارن جلو در کنار او نشسته بودند. رزا شارن گفت: «مادر، وقتی رسیدیم باید میوه بچینیم و توی ده زندگی کنیم؟ من و کانی نمیخواهیم توی ده زندگی کنیم. ما میخواهیم توی شهر زندگی کنیم. کانی هم توی یک مغازه شاید هم توی یک کارخانه، کار گیر بیاورد. کانی میخواهد توی خانه درس بخواند و تکنیسین بشود. شاید هم مغازهی تعمیر رادیو برای خودش داشته باشد. ما میخواهیم هر وقت دلمان خواست برویم سینما. کانی میگوید شاید مرا ببرد زایشگاه. یک ماشین کوچک هم میخریم. من اتو برقی میخرم. برای بچهمان اسباببازی و لباس نو میخریم.» مادر گفت: «ما نمیخواهیم شما از ما جدا شوید. وقتی خانواده از هم بپاشد، دیگر زندگی برای چه خوبه؟»
در این موقع، اَل ناگهان صداهای ناجوری از موتور ماشین شنید و آن را کنار زد. تام نیز که کامیون را میراند، جلوی ماشین ایستاد. وقتی ماشین را نگاه کردند، معلوم شد ماشین آقای ویلسون یاتاقان سوزانده. تام که همهجای ماشین را دیده بود، گفت که تعمیر ماشین یک روز طول میکشد. پدر نگران تمام شدن پولشان و نرسیدن به کالیفرنیا بود. آقای ویلسون گفت: «ما را بگذارید و بروید.» پدر گفت: «نه، ما حالا دیگر قوم و خویش شدیم.»
برای خرید وسایل یدکی باید هفتاد مایل برمیگشتند، اما روز بعد نیز یکشنبه بود و همه جا تعطیل. تام پیشنهاد کرد که او و کیسی پیش ماشین بمانند و آن را تعمیر کنند و بقیه بروند. بعد هم آنها با ماشین به بقیه میرسند. همه قبول کردند. پدر هم گفت: «راه بیفتیم. فایده ندارد همه اینجا بمانیم. تا شب میتوانیم پنجاه مایل یا حتی صد مایل برویم.» اما مادر با عصبانیت رفت و جک ماشین را برداشت و در حالی که آن را تکان میداد، به پدر گفت: «نه، من نمیآیم. من نمیگذارم خانواده از هم جدا شود. نمیگذارم خانواده از هم بپاشد. من آبرویت را میبرم. من گریه و التماس نمیکنم، دهنت را خرد میکنم. اگر راست میگویی بیا جلو.» همه منتظر بودند پدر از خشم بترکد، اما کاری نکرد. تام گفت: «باشد، تو بردی مادر. حالا آن میله را بنداز زمین. اَل اینها را با کامیون ببر هرجا آب و سایه بود چادر بزن و با کامیون برگرد اینجا. کشیش و من موتور را پیاده میکنیم. بعد دوتایی برمیگردیم سانتاروزا برای خریدن وسایل یدکی.»
اَل با کامیون و اسبابها رفت و همه را به یک اردوگاه رساند و زود برای کمک به تام برگشت. آنها با کمک هم موتور ماشین را پیاده کردند و همان شب کیسی را کنار ماشین گذاشتند و به شهر برگشتند و وارد یک محوطه در کنار پمپ بنزینی که پر از ماشینهای اوراقی بود، شدند. در آنجا ماشین دوج اوراقی نیز بود. سرایدار آن محوطه که مردی یکچشم بود و دل پرخونی از اربابش داشت، به آنها اجازه داد قطعاتی را که میخواستند از ماشین اوراقی جدا کنند و بردارند. آنها حتی یک چراغ قوه از سرایدار آنجا خریدند و فوری با وسایل یدکی برگشتند. بعد زیر نور چراغ قوه، ماشین دوج آقای ویلسون را تعمیر کردند و همان شبانه پیش بقیهی خانواده در اردوگاه برگشتند. خانوادهی آنها در آن اردوگاه چادر زده بود.
تام ماشین دوج را کنار اردوگاه نگه داشت، اما اَل با کامیون از راه بین نردههای اردوگاه وارد شد. تام رفت و با صاحب اردوگاه صحبت کرد. پدر هم به او پیوست. صاحب اردوگاه گفت: «اگر میخواهید اینجا چادر بزنید، شبی نیم دلار برایتان تمام میشود. آب و هیزم هم تهیه کنید. دیگر هیچکس با شما کاری ندارد.» تام گفت: «اما ما میتوانیم توی سرازیری جاده بخوابیم و یک پولی هم به کسی ندهیم.» صاحب اردوگاه گفت: «ولی معاون کلانتر شبها همه جا را میگردد. شاید آدم ناجوری باشد. توی این مملکت قانونی هست که بیرون خوابیدن و ولگردی را ممنوع کرده.» پدر گفت: «ما که پول دادیم. این پسر از خانوادهی خودمان است. ما صبح زود میرویم.» صاحب اردوگاه گفت: «برای ماشین باید پنجاه سنت دیگر بدهید.» تام به پدر گفت: «ما میرویم بیرون میخوابیم و فردا صبح به هم میرسیم. میشود اَل بماند و عموجان با من بیاید؟» صاحب اردوگاه گفت: «عیبی ندارد.»
مرد ژندهپوشی که روی لبهی ایوان نشسته بود و سر زانوهای شلوارش سوراخ بود، از جا بلند شد و در حالی که میخندید، به پدر گفت: «میروید کالیفرنیا که مزد بگیرید؟ شاید میروید پرتقال و هلو چینی، نه؟ اما من دارم از زور گرسنگی از آنجا برمیگردم. اگر کار این است، بهتر است آدم بمیرد.» مردها همه متوجه مرد کهنهپوش شدند. پدر گفت: «چرا داری مزخرف میگویی مرد؟ من یک اعلامیه دارم که نوشته مزدها بالا رفته. در روزنامه هم خواندم برای میوهچینی یک عالمه کارگر میخواهند.» مرد ژندهپوش گفت: «اما اگر توی ولایتتان جایی دارید، برگردید.»
پدر گفت: «نهخیر نداریم، از زمینهایمان بیرونمان کردند.» مرد ژندهپوش گفت: «خب پس من ناامیدتان نمیکنم.» پدر عصبانی شد و گفت: «نه، حالا که گفتی تا آخرش بگو!» مرد ژندهپوش گفت: «این اعلامیهها دروغ است. این مردک هشتصد نفر کارگر میخواهد، میآید پنج هزار تا از این اعلامیهها چاپ میکند. شاید بیست هزار نفر این اعلامیه را بخوانند. آن وقت، ممکن است سه هزار نفر که از سختیهای زندگی دیوانه شدهاند، راه بیفتند و به آنجا بروند. بعدش شما و پنجاه خانوادهی دیگر میروید و کنار یک آبگیر چادر میزنید. یارو میآید به چادرتان سر میزند تا ببیند چیزی دارید بخورید یا نه. اگر چیزی نداشته باشید بخورید، به شما میگوید اگر کار میخواهید فلان ساعت بروید به بهمان جا. وقتی شما به آنجا میروید، میبینید هزار نفر منتظرند. یارو میآید و میگوید: من ساعتی بیست سنت میدهم. ممکن است نصف جمعیت قبول نکند، ولی پانصد نفر میمانند چون دارند از گرسنگی میمیرند. آنها میدانند هرچه کارگر بیشتر و گرسنهتر باشد، میتوانند مزد کمتری بدهند. حتی اگر بتواند کارگرها را با بچههایشان برای هلوچینی استخدام میکند.
اما چارهای نیست، باید بروید. چون من نمیخواهم نگرانتان کنم. با این حال، وقتی با آن مردک روبهرو شدید، از او بپرسید که چقدر میخواهد مزد بدهد؟ بگویید حرفهایش را بنویسد. اگر این کار را نکنید، بیکار میمانید.» صاحب اردوگاه که روی صندلیاش خم شده بود تا مرد کوتاه و ژندهپوش را بهتر ببیند، به او گفت: «نکند شما هم از همان آدمهایی هستید که گاهی وقتها میآیند اینجا و دنبال آشوب میگردند؟ از همانها که مردم را تحریک میکنند.»
مرد ژندهپوش گفت: «نه، ولی من بعد از یک سال که دو تا از بچهها و زنم را از زور گرسنگی از دست دادم، اینها را فهمیدم. همان موقع که دو تا کوچولوهام با شکمهای بادکرده زیر چادر افتاده بودند و پوست و استخوان شده بودند و من چپ و راست میدویدم تا کار گیر بیاورم… بعد مامور متوفیات آمد و گفت این بچهها قلبشان گرفته و مردهاند. این کاغذ را هم نوشت!» همه ساکت بودند و گوش میکردند. مرد ژندهپوش نیمچرخی زد و فوری در تاریکی شب گم شد. صاحب اردوگاه گفت: «مرتیکهی حقهباز! این روزها از این آدمها توی راه زیاد پیدا میشوند.» تام و پدر و کیسی به طرف چادر خانواده رفتند. تام به پدر گفت: «من با عموجان میروم بیرون بخوابم. توی جاده کمی جلو میرویم. چشمهایتان را خوب باز کنید تا ما را ببینید. ما طرف راست جادهایم.»
ماشینهای مهاجران در کورهراهها میخزیدند و به شاهراه میرسیدند و در جادهی بزرگ به سوی غرب میرفتند. بهشت غرب برای همه یک رویا بود. همه آموخته بودند که صبحها چگونه به سرعت چادرها را برچینند و رختخوابها و ظرفها را بار بزنند و شبها فوری چادرها را به پا کنند و بارها را بچینند. اما هرچه بود، تب رفتن بر همه مستولی شده بود و اتومبیلهای مهاجران به کندی خود را روی جاده پیش میکشیدند.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.