شرطبندی نوشته آنتوان چخوف
شبی تاریک در پاییز بود. بانکدار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین میرفت و به یاد میآورد که چگونه پانزده سال پیش در یک شب پاییزی میهمانی به راه انداخته بود. در آنجا مردان باهوش بسیاری حضور داشتند و در میانشان گفتگوهای جالب توجهی در جریان بود. آنها در میان مطالب مختلفی که دربارهاش صحبت میکردند، به بحث دربارهٔ حکم اعدام رسیدند. بیشتر میهمانان، که در میانشان روزنامهنگاران و افراد روشنفکر بسیاری دیده میشدند، با مجازات مرگ مخالف بودند. آنها این شیوه از مجازات را برای عصر خود دیگر معتبر نمیدانستند و معتقد بودند که روشی غیراخلاقی و نامناسب برای کشورهای مسیحی است. به باور بعضی از آنها، مجازات اعدام را میبایست در همه جا با زندانی شدن برای تمامی عمر عوض میکردند. یکی از میهمانان با بانکدار به مخالفت برخاست: «من با شما موافق نیستم. من شخصاً نه مجازات اعدام و نه زندان ابد را تجربه کردهام، اما اگر قرار است قضاوتی پیشتجربی شود، باید بگویم که حکم اعدام اخلاقیتر و انسانیتر از زندان ابد است. مجازات اعدام شخص محکوم را در جا میکشد، لیکن ماندن برای تمامی بقیهٔ عمر در زندان او را به کندی به قتل میرساند. کدام جلاد انسانیتر است، آن که شما را در چند دقیقه به قتل میرساند یا آن دیگری که کشتن شما را در طی سالهای بسیاری به درازا میکشاند؟» یکی از میهمانان چنین اظهارنظر کرد: «هر دو آنها به یک اندازه غیراخلاقیاند، زیرا هر دو یک هدف دارند: این که انسان را بکشند. حکومت که خدا نیست و این حق را ندارد که آن چیزی را بگیرد که اگر قرار باشد دوباره برگرداند، نمیتواند.» در میان میهمانان، حقوقدان جوانی هم بود، مردی کمسنوسال که وقتی از او عقیدهاش را پرسیدند، چنین گفت: «حکم اعدام و زندان ابد هر دو به یک اندازه غیراخلاقیاند، اما اگر قرار بود من میان حکم اعدام و حبس ابد یکی را انتخاب کنم، یقیناً دومی را برمیگزیدم. در هر حال، زندگی کردن به هر صورتی بهتر از مردن است.» در این میان، بحث پرشوری به راه افتاد. بانکدار، که در آن روزها جوانتر و عصبیتر بود، به ناگهان چنان هیجانزدگی به او دست داد که کنترلش را از دست داد. او با مشت بر روی میز کوبید و به مرد جوان با فریاد چنین گفت: «این واقعیت ندارد! با شما سر دو میلیون شرط میبندم که حاضر نخواهید بود حتی برای پنج سال زندان انفرادی را تحمل کنید.» مرد جوان پاسخ داد: «اگر شما به جد چنین میگویید، من شرط را میپذیرم، اما نه پنج سال، بلکه پانزده سال میمانم.» بانکدار با فریاد گفت: «پانزده سال؟ قبول است! آقایان محترم، من دو میلیون برای شرطبندی میگذارم.» مرد جوان گفت: «شما دو میلیون خود را به خطر میافکنید و من آزادیام را!» و این شرطبندی احمقانه و نامعقول به اجرا گذارده شد! بانکدارِ سبکسر و بدادا، که احتمال باخت و پرداخت دو میلیون را نمیداد، از شرطی که بسته بود بسیار خشنود مینمود. به هنگام صرف شام، جوان را دستانداخته و چنین گفت: «مرد جوان، در حالی که هنوز هم فرصتی باقی است، دربارهاش بیشتر اندیشه کنید. برای من دو میلیون مبلغ ناقابلی بیش نیست، اما شما سه یا چهار سال از بهترین دوران زندگی خود را از دست میدهید. من میگویم سه یا چهار، زیرا بیشتر از آن را تاب تحمل ندارید. مرد اندوهگین، این را هم فراموش نکنید که تحمل حبس داوطلبانه به مقدار زیادی دشوارتر است تا حبس اجباری. این فکر که شما حق آن را دارید تا هر لحظه که بخواهید دوباره به دنیای آزاد وارد شوید، تمامی زندگی شما را در زندان زهرآگین میکند. برایتان متأسفم!» و حالا بانکدار، که برای خودش در کتابخانه بالا و پایین میرفت و تمامی اینها را به یاد میآورد، از خود پرسید: «هدف از شرطبندی چه بود؟ فایدهاش چه بود که آن مرد پانزده سال از زندگیاش را از دست بدهد و من دو میلیون را دور بریزم؟ آیا این میتواند ثابت کند که مجازات اعدام بهتر یا بدتر از حبس ابد است؟ خیر، هرگز. همهاش بیمعنی و مهمل است. از جهت من، این بوالهوسی مردی لوسبارآمده بود و از جهت آن جوان، حرص و طمع برای پول…» سپس به یاد آورد که آن شب چگونه ادامه یافته بود. چنین تصمیم گرفته شد که آن مرد جوان میبایست سالهای اسارتش را تحت نظارت شدید در یکی از اتاقکهای باغ بانکدار بگذراند. و چنین موافقت شده بود که او برای مدت پانزده سال نباید آزاد باشد تا بتواند از آستانهٔ آن اتاقک بیرون آید، یا انسانها را ببیند، صدای آدمها را بشنود، یا نامهای و روزنامهای دریافت کند. به او اجازه داده شده بود که یک آلت موسیقی و چندین کتاب همراه داشته باشد و به او اجازه داده شده بود تا نامه بنویسد، شراب بنوشد و سیگار بکشد. در چارچوب شرایط آن قرارداد، تنها ارتباطی که او میتوانست با جهان خارج داشته باشد، توسط پنجرهای کوچک بود که برای همین منظور درست شده بود. او میتوانست هرچه را که میخواست داشته باشد — کتاب، موسیقی، شراب و از این قبیل — به هر مقدار و آنهم با نوشتن یک درخواست، اما آنها را فقط میبایست از طریق همان پنجره دریافت کند. در قرارداد، تمامی جزئیات، هرچقدر هم ناچیز، که باعث میشدند حبس او اکیداً انفرادی باشد، در نظر گرفته شده بود و او را موظف ساخته بود که در آنجا مقیم باشد — دقیقاً — برای مدت پانزده سال، که از ساعت دوازده در ۱۴ نوامبر ۱۸۷۰ آغاز میشد و در ساعت دوازده ۱۴ نوامبر سال ۱۸۸۵ خاتمه مییافت. کوچکترین تلاش مرد جوان برای تخطی از شرایط، حتی اگر دو دقیقه قبل از خاتمهٔ مدت قرارداد میبود، بانکدار را از پرداخت آن دو میلیون به او معاف میساخت. زندانی در اولین سال حبس خود و تا آنجا که از یادداشتهای کوتاه او میتوان قضاوت کرد، از تنهایی و افسردگی رنج بسیاری برد. صدای پیانو را که از اتاقک او میآمد، میشد به طور مداوم و برای روزها و شبها شنید. او از کشیدن دخانیات و نوشیدن شراب خودداری کرده بود. او نوشت که شراب آرزوها را تحریک میکند و آرزوها بدترین دشمن زندانی هستند و علاوه بر آن، هیچ چیز نمیتوانست ملالتبارتر باشد از نوشیدن شراب خوب و ندیدن انسانی دیگر. و دخانیات هوای اتاق را خراب میکند. در سال اول، کتابهایی که او درخواست میکرد، در درجهٔ اول موضوعاتی با محتوای سبک بودند: داستانهای بلند با طرحی عاشقانه و پیچیده، حکایتهایی شورانگیز و افسانهای و از این قبیل. در سال دوم، دیگر صدای پیانو از درون اتاقک او به گوش نمیرسید و زندانی فقط در جستجوی آثار کلاسیک بود. در سال پنجم، دوباره صدای موسیقی به گوش میرسید و زندانی سفارش شراب داد. کسانی که او را از میان پنجره میدیدند، تعریف کردند که تمامی آنچه او طی آن سال انجام داده بود، کاری نبود مگر خوردن و نوشیدن و دراز کشیدن بر روی تختخواب و گاهی خمیازهای کشیدن و با خود با خشم سخن گفتن. او دیگر کتابی نخواند و فقط گاهی شبها مینشست و مینوشت. او ساعتهای زیادی را به نوشتن میگذراند و به هنگام صبح، تمامی آنها را پارهپاره میکرد. چندین بار نیز صدای گریهٔ او شنیده شده بود. در نیمهٔ دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه شروع به آموزش زبان، فلسفه و تاریخ نمود. او با شور و شوق فراوان اوقات خود را به طور کامل به این مطالعاتش اختصاص داد — به طوری که بانکدار مجبور بود که مرتب به دنبال کتابهایی بگردد که او سفارش میداد. در طی چهار سال، ششصد جلد کتاب بنا به سفارش او فراهم شده بود. در طی همین دوران بود که بانکدار چنین نامهای از زندانی دریافت نمود: «زندانبان عزیز من، من این نامه را برایتان در شش زبان مختلف مینویسم. آنها را به کسانی نشان دهید که با این زبانها آشنایی دارند. بگذارید که آنها نامهها را بخوانند. اگر آنها حتی یک اشتباه هم در آنها پیدا نکردند، من از شما استدعا میکنم تیری در باغ شلیک کنید. این تیر به من نشان خواهد داد که تلاشهای من بیهوده نبوده است. نوابغ تمامی دورانها و کشورها به زبانهای متفاوتی سخن میگفتند، اما در درون سینههایشان یک شعلهٔ واحد است که میسوزد. آه، که اگر میدانستید اکنون روح من چه شادمانی اسرارآمیزی را از این که میتواند آنها را بفهمد احساس میکند!» آرزوی زندانی اکنون برآورده شده بود. بانکدار دستور داد که دو گلوله در باغ شلیک کنند. سپس بعد از گذشت دهمین سال، زندانی به طور ثابت در کنار میزش نشسته و تنها کاری که میکرد خواندن انجیل بود. به نظر بانکدار غریب میآمد که مردی که فقط طی چهار سال ششصد جلد کتاب آموزشی را فراگرفته است، چرا باید یک سال از عمر خودش را برای کتابی کمحجم که درک آن ساده است تلف کند. الهیات و تاریخ دین کتابهایی بودند که به دنبال انجیل آمدند. زندانی در دو سال آخر از حبس خود مقدار قابل توجهی کتاب را به طور اتفاقی انتخاب و میخواند. در یک زمان او مشغول مطالعهٔ علوم طبیعی بود و سپس کتابهایی از بایرون و شکسپیر تقاضا نمود. یادداشتهایی دیده شدند که او در آنها در یک زمان سفارش کتابهای شیمی و راهنمای پزشکی و یک داستان بلند و چندین رسالهٔ فلسفی و الهیاتی را داده بود. نوع مطالعهٔ او این تصور را القاء مینمود که گویی او انسانی است گرفتار در تکهپارههای کشتی شکستهٔ خود و سرگردان در آبهای شناور است و تلاش میکند زندگی خودش را حریصانه با چنگ انداختن به یک تیرک و سپس به تیرکی دیگر نجات دهد. بانکدار پیر تمامی اینها را از نظر میگذراند و با خود فکر میکرد: «فردا ساعت دوازده او دوباره آزادی خود را بدست میآورد. بر اساس قراری که گذاشته بودیم، من باید به او دو میلیون پرداخت کنم. اگر این کار را بکنم، دیگر کار من تمام است: من به طور تمام و کمال ورشکسته و بیچاره میشوم.» پانزده سال پیش از این، ثروت میلیونی اش آن قدر زیاد بود که فراتر از توان محاسبه اش مینمود. اکنون او از آن بیم داشت تا از خود پرسش کند که کدام یک بیشتر است، بدهیها یا داراییهایش. ریسکهای خطرناک مالی در بازار سهام، سرمایهگذاریهای بیحسابوکتاب و تحریکپذیریهایی که او نتوانسته بود حتی در سالهای پیشرفت از آنها گذر کند، هرکدام به سهم خود باعث افول بخت و دارایی او شده بودند و میلیونری که زمانی مغرور، بیباک و متکی به خود بود، اکنون بانکداری درجهٔ متوسط شده بود و از هر افزایش و نزول در سرمایهگذاریهایش در خود میلرزید. پیر مرد در همان حالی که موهایش را از ناامیدی چنگ میزد، غرغر کنان گفت: «ای شرطبندی لعنتی! چرا مردک در این سالها نمرد؟ او اکنون فقط چهل سال دارد. و تا آخرین دار و ندارم را از من خواهد ربود. او سپس ازدواج کرده و از زندگی اش لذت میبرد و در بازار بورس به ریسک کردن میپردازد، در همان حالی که من باید با حسادت و همچون یک گدا ناظر خوشبختی او باشم و هر روزه از او همان جملهٔ تکراری را بشنوم: من این خوشبختی را که امروز از آن برخوردارم به شما مدیون هستم، حال بگذارید من به شما کمک کنم! خیر، این دیگر قابل تحمل نیست! تنها راه برای نجات یافتن از ورشکستگی و بیآبرویی مرگ آن مرد است.» بانکدار میشنید که زنگ ساعت سه به صدا درآمده است. در خانه همه در خواب بودند و از خارج هیچ صدایی شنیده نمیشد مگر خشخش بادی که در برگهای درختان افتاده بود. او در حالی که سعی داشت صدایی از خود درنیاورد، از درون یک گاوصندوق ضد آتش کلید اتاقی را بیرون آورد که برای مدت پانزده سال همچنان بسته مانده بود. سپس پالتوی خود را به تن کرده و از خانه خارج شد. در باغ همه جا تاریک و سرد بود و باران به کندی میبارید. باد خنک و مرطوبی در حال به سرعت گذشتن از میان باغ بود، زوزه میکشید و برای لحظهای هم به درختان استراحت نمیداد. بانکدار هرچقدر به چشمانش فشار آورد، نه زمین را توانست تشخیص دهد و نه تندیسهای سفید را و نه حتی خود اتاقک و درختها را. وقتی به نقطهای رسید که اتاقک در آنجا قرار داشت، دو بار نگهبان را صدا زد، اما پاسخی نیامد. چنین به نظر میرسید که او جایی در آشپزخانه یا گلخانه از شر هوای بد پناه گرفته و لابد به خواب رفته است. پیر مرد با خود اندیشید: «اگر دل و جرئت انجام تصمیمی را که گرفتهام داشته باشم، اول از همه به نگهبان سوء ظن پیدا میکنند.» او در تاریکی به دنبال پلهها و در گشت و وارد راه ورودی اتاقک گردید. آنگاه کورمال کورمال به جلو رفت تا به یک دالان کوچک رسید و کبریتی آتش زد. هیچ کس آنجا نبود، اما تختخوابی دیده میشد که در آن از رختخواب اثری نبود و در یک گوشه بخاری تیره رنگ از جنس چدن دیده میشد. مهر و مومی که بر روی در اتاق زندانی زده شده بود همچنان سالم بود. هنگامی که کبریت خاموش شد، پیر مرد که از شدت هیجان میلرزید، از درون پنجرهٔ کوچک دزدکی نگاهی به داخل انداخت. در اتاق زندانی شمعی با نور ضعیف روشن بود و خود او در پشت میزی نشسته بود. از خود او جز پشتش، موی سرش و دستانش چیز دیگری پیدا نبود. چند کتاب باز بر روی میز، بر روی دو صندلی ساده و بر روی فرش نزدیک میز قرار داشتند. پنج دقیقه به همان ترتیب گذشت، اما زندانی از جای خود کوچکترین تکانی هم نخورد. پانزده سال حبس به او آموخته بود که آرام بنشیند. بانکدار با انگشتش ضربهای به پنجره زد، و زندانی به عنوان پاسخی به او هیچ گونه حرکتی نکرد. آنگاه بانکدار با احتیاط مهر در را شکست و کلید را در قفل قرار داد. سپس قفل زنگ زده صدایی ناهنجار از خود بیرون داد و نالهٔ غژغژ کنندهٔ در بلند شد. بانکدار انتظار داشت که بلافاصله صدای پا و فریادی از شگفتی را بشنود، اما سه دقیقه گذشتند و درون اتاق همچنان ساکت و آرام بود. او تصمیم گرفت که داخل شود. در پشت میز مردی که شباهتی به انسانهای معمولی نداشت بیحرکت نشسته بود. او در واقع اسکلتی بود که پوستش را محکم بر روی استخوانهایش کشیده بودند، با موهای مجعدی شبیه به زنها و ریشی درهم. صورتش زرد بود با تهمایهای به رنگ خاک، گونههایش فرو رفته بودند، پشتی دراز و باریک داشت، و دستش که کلهٔ پرپشت از مویش را بر روی آن تکیه داده بود چنان لاغر و ظریف بود که نگاه کردن به آن هولناک مینمود. در طی سالهای دراز حبس، اکنون قسمتهایی از موهایش در حال تبدیل به رگههایی به رنگ سفید و نقرهای بودند و چنانچه کسی به چهرهٔ نحیف او که شبیه پیرمردها شده بود مینگریست، غیرممکن بود بپذیرد که او فقط چهل سال سن دارد. در آن لحظه او خواب بود… بر روی میز و در برابر سرِ خم شدهاش برگهٔ کاغذی قرار داشت که بر روی آن به خط خوش چیزی نوشته شده بود. بانکدار با خود میاندیشید: «موجود بدبخت! او خواب است و به احتمال بسیار خواب میلیونهایش را میبیند. و فقط کافی است که من این مرد نیمهجان را بگیرم، بر روی تختخواب بیندازم، به سهولت با فشار یک بالش جلوی نفس کشیدنش را بگیرم و حتی دقیقترین کارشناس هیچ نشانهای از مرگی که در اثر خشونت ایجاد شده باشد نخواهد یافت. اما بگذار اول آنچه را که او اینجا نوشته است بخوانم…». بانکدار برگهٔ کاغذ را از روی میز برداشت و شروع به خواندن کرد: «فردا در ساعت دوازده من دوباره آزادی خود را به دست میآورم و اجازه معاشرت با دیگر انسانها را خواهم داشت، اما قبل از آن که این اتاق را ترک کنم و نور آفتاب را ببینم، فکر میکنم ضرورت دارد تا چند کلامی با شما سخن گویم. من با وجدانی پاک در پیشگاه خداوند که شاهد من است به شما میگویم که من آزادی و زندگی و سلامتی و همهٔ آن چیزهایی را که در کتابهایتان به عنوان چیزهای خوب جهان به حساب آورده شده است حقیر میشمرم.» «پانزده سال است که من با علاقهٔ تمام زندگی این جهانی را مطالعه میکنم. البته درست است که من نه زمین را دیدهام و نه انسانهایش را، اما من از کتابهای شما شرابهای دلپذیر نوشیدم، ترانههایی خواندم، در جنگلها گوزنها و گرازهای نر شکار کردم، با زنان عشق ورزی نمودم… زیباییهایی به لطیفی ابرها که توسط جادوی شاعران و نوابغ شما خلق شدهاند شبها به دیدار من آمدند و در گوشهایم قصههای شگفتانگیزی نجوا کردند و مغز مرا دچار چرخش و فعالیت شدید نمودند. در کتابهای شما من به قلههای البرز و مون بلان صعود کردم و از آنجا دیدم که چگونه خورشید از پشت افق سربرمیآورد و تماشا کردم که به هنگام غروب به چه سان آسمان، اقیانوسها و قلههای کوهها را با طلا و رنگ سرخ نور باران میکند. و از آنجا نور خیره کنندهٔ آذرخشها را در بالای سرم دیدم و شکافته شدن و از هم جدا شدن ابرهای توفانزا را. من جنگلها، مزارع سرسبز، رودخانهها، دریاچهها و شهرها را تماشا کردم. من آواز خواندن پریهای دریایی را شنیدم و نغمهٔ نیهای چوپانان را. من بالهای دیوهای زیبا روی را لمس کردم که به زمین آمده بودند تا با هم دربارهٔ خدا صحبت کنیم… در کتابهای شما من خود را به درون گودالهای بیانتها پرتاب نمودم، معجزههایی به انجام رساندم، انسانهایی را به هلاکت رساندم، شهرهایی را با خاک یکسان کردم، در مورد دینهای تازهای وعظ کردم، امپراتوریهای بزرگی را فتح نمودم…». «کتابهای شما بودند که به من حکمت و فرزانگی بخشیدند. تمامی اندیشههای نا آرامی که در تمامی اعصار در مغز انسانها به کمال رسیده بودند در یک قطبنما در مغزم به هم فشرده و متراکم شدند. اکنون میدانم که من از تمامی شما آگاهتر هستم.» «و با این وجود من کتابهای شما را خوار میشمرم. برای من فرزانگی و نعمتهای این جهان ارزشی ندارند. همهٔ آنها بیفایده، ناپایدار، فریبنده و همچون سراب اغوا کنندهاند. شما شاید مغرور، دانا و زیبا باشید، اما در هر حال مرگ شما را از صحنهٔ گیتی چنان محو میکند که گویی شما بیشتر از یک موش که در سوراخی پنهان شده است نیستید، و بالاخره یک روز اعقاب شما، سرگذشت شما و خلاقیتهای فناناپذیرتان همه همراه هم با کرهٔ خاکی که در آن زندگی میکنیم نابود میشوند. « شما عقل و منطق خود را از دست داده و راه عوضی را میپیمایید. شما دروغ را به جای حقیقت میگیرید و زشتی را به جای زیبایی. شما شگفتزده خواهید شد چنانچه با توجه به رویدادهایی غیرعادی و عجیب مشاهده کنید که به ناگهان بر روی درختان میوه قورباغه و مارمولک به جای سیب و پرتقال به بار مینشینند و یا چنانچه گلهای رز رایحهای مانند بوی عرق اسب بدهند. و من نیز از شما شگفتزدهام که آسمان را با زمین معاوضه کردهاید. نمیخواهم علت این کار شما را بدانم.» «برای آن که در عمل به شما ثابت کنم تا چه اندازه همهٔ آنچه را که شما میپرستید و به دنبالشان هستید در نظر من حقیر و بیارزش هستند، من از آن دو میلیونی صرف نظر میکنم که زمانی رویایش را همچون رویایی از یک بهشت برین در سر میپروراندم و اکنون از آن بیزارم. برای آن که خود را از حق گرفتن آن پول محروم سازم میخواهم پنج ساعت قبل از مدت تعیین شده اینجا را ترک کنم و به این ترتیب قرارداد را نقض نمایم…». هنگامی که بانکدار نامهٔ زندانی را خواند، برگهٔ کاغذ را بر روی میز گذارد، سر این مرد عجیب را بوسید و در حالی که اشک میریخت از اتاقک بیرون رفت. در هیچ زمان دیگری، حتی هنگامی که در بازار بورس مبالغ سنگینی را از دست داده بود، چنین حالت خفت و خواری نسبت به خود احساس نکرده بود. هنگامی که به خانهٔ خود رسید، بر روی تخت دراز کشید اما برای ساعتها عواطف و احساسات مانع از بخواب رفتنش گردیدند. روز بعد نگهبان با عجله و با صورتی رنگپریده وارد شد و به او گزارش داد که او آن مرد را دیده است که از پنجرهٔ اتاقک بیرون آمده و داخل باغ شده، سپس به سوی دروازه باغ رفته و آنگاه از نظر ناپدید شده است. بانکدار به سرعت از جایش بلند شد و همراه نگهبان به طرف اتاقک رفت و یقین حاصل کرد که زندانی فرار کرده است. آنگاه او برای جلوگیری از هرگونه شایعه نوشتهای را که در آن از دریافت دو میلیون چشمپوشی شده بود از روی میز برداشت و هنگامی که به خانه رسید آن را در گاوصندوق ضد حریق پنهان کرد.
خلاصه رمان خوشه های خشم بخش دوم
خلاصه رمان خوشه های خشم بخش اول
ادامه:
صبح روز بعد، خانوادهی جود به آهستگی به راه خود ادامه دادند. از قلههای سلسله کوههای نیومکزیکو گذشتند و به فلاتهای آریزونا رسیدند. پس از عبور از یک بیابان در مرز ایالت، مأموری راهشان را بست و از آنها پرسید کجا میروند و چقدر در آنجا میمانند. آنها گفتند میخواهند از آن ایالت عبور کنند. مأمور مرزی اثاثیهی آنها را بازرسی کرد و بعد برچسبی روی شیشهی جلوی ماشین چسباند و گفت: «خوب، حالا بروید. اما هر چه زودتر بروید بهتر است.»
آنها راه افتادند. آفتاب سوزان بود و هوا خشک. آب نیز نایاب بود و مجبور بودند آن را به قیمت ده تا پانزده سنت به ازای هر قمقمه بخرند. بعد از مدتی رانندگی، به رودخانهای رسیدند. در اردوگاه کوچکی که در آنجا بود، هر خانواده یک چادر زده بود. روتی و وینفیلد به آب زدند. حال مادربزرگ خوب نبود و آنها فقط چهل دلار پول داشتند. نوآ گفت: «دیشب مادربزرگ آن بالا روی ماشین دندانقروچه میکرد. اختیارش دیگر دست خودش نیست.» تام گفت: «اگر استراحت نکند، از دست میرود.»
خلاصه رمان خوشه های خشم بخش اول
نوشته جان اشتاین بک
درباره نویسنده و اثر
جان اشتاین بک، نویسندهی برجستهی آمریکایی، دو دورهی متفاوت را در زندگی خویش تجربه کرد. در دورهی نخست، بسیاری از آثار او به حمایت از رنجبران و فقرا اختصاص داشت. آثاری نظیر «خوشههای خشم» (۱۹۳۹) که انتشار آن خشم مالکان و مقامات آمریکا، بهویژه در ایالتهای اوکلاهما و کالیفرنیا، را برانگیخت، نمونههایی از این رویکرد هستند. دیگر آثار مهم او شامل «نبردی مشکوک»، «مروارید» و «راسته کنسروسازها» است که غالباً بر تجربیات کارگران، کشاورزان و اقشار کمدرآمد کالیفرنیا تمرکز دارند.
با این حال، در دورهی دوم زندگیاش، که همراه با ثروت و رفاه بود، اشتاینک بهطور ناگهانی به فراموشکردن مردمی پرداخت که در شهرتش نقش داشتند. این تغییر ناگهانی وی از حمایت از قشر ضعیف به حمایت علنی از جنگافروزان کشورش در ویتنام، موجب تعجب و انتقاد بسیاری شد.
زندگی خصوصی اشتاین بک در جوانی چندان سعادتمند نبود. او در آغاز جوانی برای تأمین معاش مانند کارگران روزمزدی و کشاورزان فقیر کار میکرد و سپس تحصیلات دانشگاهیاش را بدون دریافت مدرک ادامه نداد. با انتشار رمان «موشها و آدمها» (۱۹۳۷)، شهرت او از مرزهای آمریکا فراتر رفت و با انتشار «خوشههای خشم» در دو سال بعد، شهرت جهانی یافت و آثارش به تمام زبانها ترجمه و در میلیونها نسخه منتشر شد.
متأسفانه، در دورهی دوم زندگیاش، از سال ۱۹۵۲ به بعد، اشتاین بک نتوانست اثر برجستهای خلق کند. اما طنز سرنوشت در این است که جایزهی ادبی نوبل به خاطر انتشار اثر ضعیفش با عنوان «زمستان ناخشنودی ما» به او اعطا شد. این واقعیت، تناقضی جالب را در زندگی ادبی این نویسنده ایجاد میکند و نشاندهندهی پیچیدگیهای اجتماعی و فردی اوست.
متن خلاصه رمان
تام جود پس از مدتی که در زندان بود، در نزدیکی کشتزار پدرش از کامیون سرخرنگِ «شرکت اُکلاهما سیتی ترانسپورت» پیاده شد. تام سیساله بود و چشمانی میشیرنگ داشت. کلاهی بر سر گذاشته بود و لباسی خاکستری و ارزانقیمت پوشیده بود. همچنین پوتینهای نظامی نویی به پا کرده بود که در زندان به او داده بودند. چهار سال پیش، تام جود در حال دفاع از خود، فردی را با بیل کشته و به هفت سال زندان در مکآلستر محکوم شده بود. اما اکنون با دادن تعهد، سه سال زودتر آزاد شده بود و قصد داشت به مزرعهی پدرش بازگردد.
خلاصه یک تا ده عادت های اتمی
مقدمه
در آخرین روز سال دوم دبیرستان، زندگی من در یک لحظه تغییر کرد. هنگام بازی بیسبال، چوب بیسبال از دست یکی از همکلاسیهایم رها شد و مستقیماً به صورتم برخورد کرد. ضربهای چنان شدید که بینیام را خرد کرد، چندین شکستگی در جمجمهام ایجاد کرد و کاسهی چشمانم را شکست. در کسری از ثانیه، دچار آسیبهای جدی شدم، اما در آن لحظه متوجه شدت جراحات نبودم. خون از بینیام جاری شد و همکلاسیها و معلمم به کمکم آمدند. با این حال، هیچکس نمیدانست که هر دقیقه چقدر اهمیت دارد.
عادتهای اتمی فصل یک
**قدرت شگفتانگیز عادتهای اتمی**
سرنوشت تیم دوچرخهسواری بریتانیا در سال ۲۰۰۳ تغییر کرد. این سازمان، که مسئول مدیریت دوچرخهسواری حرفهای در بریتانیا بود، دیو بریلزفورد را به عنوان مدیر جدید عملکرد تیم استخدام کرد. در آن زمان، دوچرخهسواران حرفهای بریتانیا تقریباً یک قرن عملکرد متوسط و ضعیف داشتند. از سال ۱۹۰۸، دوچرخهسواران بریتانیایی تنها یک مدال طلا در بازیهای المپیک کسب کرده بودند و در بزرگترین مسابقه دوچرخهسواری جهان، تور دو فرانس، عملکردشان حتی بدتر بود. در طول ۱۱۰ سال، هیچ دوچرخهسوار بریتانیایی هرگز برنده این مسابقه نشده بود.
بریلزفورد با استراتژیای به نام «تجمع سودهای کوچک» وارد عمل شد. این فلسفه بر این اصل استوار بود که بهبودهای کوچک و جزئی در هر جنبهای از دوچرخهسواری میتواند در نهایت به پیشرفتهای بزرگ منجر شود. او و تیمش با تغییرات کوچکی شروع کردند، مانند بازطراحی زین دوچرخهها،
عادتهای اتمی - مقدمه - داستان من
در آخرین روز سال دوم دبیرستان، حادثهای وحشتناک زندگیام را تغییر داد. هنگام تمرین بیسبال، چوب از دست همکلاسیام رها شد و با صورت من برخورد کرد. ضربه آنقدر شدید بود که بینیام خرد شد و جمجمه و چشمخانههایم آسیب دیدند. بعد از هوشآوردن، خونریزی شدیدی داشتم و به بیمارستان منتقل شدم. وضعیت من آنقدر بحرانی بود که با هلیکوپتر به بیمارستانی بزرگتر در سینسیناتی فرستاده شدم. تورم مغزم باعث تشنجهای مکرر شد و پزشکان مجبور شدند مرا در کما مصنوعی قرار دهند.
والدینم، که ده سال قبل با بیماری سرطان خواهرم درگیر بودند، دوباره در همان بیمارستان با شرایطی سخت روبرو شده بودند. آن شب، یکی از سختترین شبهای زندگیشان بود. خوشبختانه، صبح روز بعد وضعیت من بهبود یافت و از کما خارج شدم، اما با عوارضی مثل از دست دادن موقت حس بویایی و بیرونزدگی چشم چپم مواجه شدم. بعد از یک هفته، عمل جراحی انجام شد و بهبودی من آغاز شد.
ماههای بعد سخت گذشت. دوبینی و مشکلات بینایی باعث شدند نتوانم به زندگی عادی برگردم. اما مصمم بودم که تسلیم نشوم. بعد از ماهها فیزیوتراپی و تلاش، توانستم دوباره به زمین بیسبال برگردم، اگرچه در سال آخر دبیرستان به ندرت فرصت بازی پیدا کردم.
ورود به دانشگاه دنيسون نقطه عطفی در زندگیام بود. آنجا بود که قدرت عادتهای کوچک را کشف کردم. با ایجاد عادتهای خوب مثل خواب منظم، مطالعه دقیق و تمرینات مداوم، توانستم به تیم اصلی بیسبال دانشگاه راه پیدا کنم و حتی به عنوان کاپیتان تیم انتخاب شدم. در سال آخر دانشگاه، به عنوان برترین ورزشکار مرد دانشگاه و عضو تیم آکادمیک All-America انتخاب شدم.
این موفقیتها نه یکشبه، بلکه با تلاشهای کوچک و مداوم به دست آمدند. من به پتانسیل کامل خود دست یافتم و این تجربه به من آموخت که تغییرات کوچک، اگر پایدار باشند، میتوانند به نتایج بزرگ منجر شوند. این درس را در زندگی شخصی و حرفهایام به کار گرفتم و حالا میخواهم آن را با دیگران به اشتراک بگذارم.
زندگی پر از چالشهاست، اما کیفیت زندگیمان به کیفیت عادتهایمان بستگی دارد. با عادتهای بهتر، هر چیزی ممکن است.
چرا این کتاب را نوشتم
در نوامبر ۲۰۱۲، شروع به انتشار مقالاتی در وبسایت شخصیام کردم. سالها بود که یادداشتهایی درباره آزمایشهای شخصیام با عادتها جمعآوری کرده بودم و بالاخره آماده بودم تا برخی از آنها را به اشتراک بگذارم. با انتشار منظم مقالات، مخاطبانم به سرعت رشد کردند و در عرض چند سال، لیست ایمیلهایم به صدها هزار نفر رسید. این رشد باعث شد تا با انتشارات پنگوئن رندوم هاوس قرارداد ببندم و این کتاب را بنویسم.
در طول این سالها، فرصتهای زیادی برای صحبت در شرکتهای بزرگ و کنفرانسها به دست آوردم. مقالاتم در نشریات معتبری مانند تایم و فوربس منتشر شدند و مربیان ورزشی در لیگهای حرفهای از کارهایم استفاده کردند. در سال ۲۰۱۷، آکادمی عادتها را راهاندازی کردم که به یک پلتفرم آموزشی پیشرو برای سازمانها و افراد تبدیل شد. تا سال ۲۰۱۸، وبسایت من ماهانه میلیونها بازدیدکننده داشت و نزدیک به پانصدهزار نفر در خبرنامه هفتگیام مشترک بودند.
**چگونه این کتاب به شما کمک خواهد کرد**
این کتاب یک راهنمای عملی برای ساخت عادتهای بهتر است. من از تجربیات شخصیام و تحقیقات علمی در زمینههای مختلف مانند روانشناسی، علوم اعصاب و فلسفه استفاده کردهام تا یک برنامه گامبهگام ارائه دهم. مدل چهارمرحلهای من—سرنخ، اشتیاق، پاسخ و پاداش—و چهار قانون تغییر رفتار، ستون فقرات این کتاب را تشکیل میدهند.
این کتاب نه تنها به شما نشان میدهد که چگونه عادتهای خوب ایجاد کنید، بلکه به شما کمک میکند تا عادتهای بد را ترک کنید. استراتژیهایی که در این کتاب ارائه میشوند، برای هر کسی که به دنبال بهبود سلامت، پول، بهرهوری یا روابطش است، مفید خواهد بود.
هدف من این است که به شما کمک کنم به پتانسیل کامل خود برسید. تغییرات کوچک و پایدار میتوانند به نتایج بزرگ منجر شوند، و این کتاب به شما نشان میدهد که چگونه این تغییرات را در زندگی خود ایجاد کنید.
طرح دعوا به طرفیت تمام مالکین مشاعی در خلع ید مشاعی ضرورت ندارد
تاریخ نظریه: 1395/05/19
شماره نظریه: 7/95/1175
شماره پرونده: 786-1/127-95
استعلام:
در دعوای خلع ید مشاعی آیا طرح دعوا به طرفیت تمامی مالکین مشاعی ضرورت دارد یا اینکه طرح دعوا به طرفیت احد از آنها نیز کفایت مینماید؟
نظریه مشورتی اداره کل حقوقی قوه قضاییه:
دعوای خلع ید از ملک مشاع به طرفیت متصرف یا متصرفانی که مورد نظر خواهاناند، اقامه میشود و ضرورتی به طرف دعوی قرار دادن کلیه مالکین مشاعی نیست.
دانلود کتاب صوتی موفقیت نامحدود در بیست روز
کتاب موفقیت نامحدود در 20 روز، یک کتاب جامع درزمینه موفقیت است. اگر این کتاب را با دقت بخوانید و تمرینات آن را به خوبی انجام دهید دیگر مطالب کمی پیدا خواهد شد که برای شما جدید باشد. هر چیزی که یک فرد عادی در زمینه موفقیت نیاز داشته باشد میتواند در این کتاب پیدا کند. با خواندن این کتاب تصمیمگیری بسیار برای شما راحتتر میشود و میتوانید تشخیص دهید که کدام مطلب در زمینه روانشناسی موفقیت اعتبار زیادی دارد و کدام مطلب صرفا جنبه تبلیغاتی دارد.این کتاب با برنامهریزی دقیقی نوشته شده است بهطوریکه شما باید آن را در طول ۴ هفته و هر هفته ۵ فصل مطالعه کنید. در واقع هر فصل در یک روز. در حقیقت این روشی است که نویسنده برای خواندن کتاب پیشنهاد کرده است. آنتونی رابینز در این کتاب به همهی چیزی که شما نیاز دارید تا به موفقیت برسید اشاره کرده و اعتقاد دارد اگر این موارد را رعایت کنید، برنامه ریزی کنید و تمرینات را به درستی انجام دهید نتیجه نگرفتن شما تقریبا غیرممکن است.
رای وحدت رویه شماره ۸۴۷ هیات عمومی دیوان عالی کشور
رای وحدت رویه شماره ۸۴۷
دانلود کتاب صوتی انجمن سرخ مویان از سری کتابهای ماجراهای شرلوک هولمز
«جبز ویلسون»، پیرمرد امانتفروش اهل لندن، برای مشورت دربارهی آگهی عجیب استخدام انجمن سرخمویان، به دیدار شرلوک هولمز و دکتر واتسون میرود.
آقای ویلسون به آنها میگوید که چند هفته قبل، دستیار جوانش، وینسنت اسپالدینگ، به او اصرار کرده تا به آگهی «انجمن موقرمزها» که کار پردرآمدی را فقط به متقاضیان مرد با موهای موقرمز پیشنهاد کرده، پاسخ بدهد. صبح روز بعد، ویلسون در صف طولانی مردان موقرمز منتظر مانده تا با او مصاحبه شود و او تنها متقاضیای بوده که استخدام شده. ویلسون به هولمز میگوید که چون کسبوکارش با مشکل مواجه شده و نیاز به درآمدی اضافه داشت، با حضور در این انجمن و دریافت هفتهای ۴ پوند دستمزد، خیلی از مشکلاتش حلمیشد؛ بهویژه که هم ساعت کاری آن خیلی مناسب بود و هم کار خاصی نباید انجام میداد... اما پس از چهار هفته، یک روز صبح به تابلویی بر روی در قفل شدهی دفتر برخورد که به شکل عجیبی اعلام کرده بود: «انجمن موقرمزها منحل شدهاست...»
در این وبلاگ آرشیوی از فایل های مفید و کاربردی در زمینه های حقوق کامپیوتر موبایل روانشناسی زبان و غیره به صورت رایگان منتشر میشود با توجه به هزینه بر بودن تهیه هاست دانلود فایل روی کانال ما در روبیکا بارگزاری شده است.


دستهبندی
-
آراء وحدت رویه
(۳) -
نظریات مشورتی
(۸) -
منابع آموزش حقوق
(۱۷) -
نشست قضایی
(۱) -
نمونه دادخواست و فرم و...
(۳) -
عمومی
(۱) -
سایر مطالب
(۱۱۵)
آخرین مطلب
- شرطبندی نوشته آنتوان چخوف
- خلاصه رمان خوشه های خشم بخش دوم
- خلاصه رمان خوشه های خشم بخش اول
- خلاصه یک تا ده عادت های اتمی
- عادتهای اتمی فصل یک
- عادتهای اتمی - مقدمه - داستان من
- طرح دعوا به طرفیت تمام مالکین مشاعی در خلع ید مشاعی ضرورت ندارد
- دانلود کتاب صوتی موفقیت نامحدود در بیست روز
- رای وحدت رویه شماره ۸۴۷ هیات عمومی دیوان عالی کشور
- دانلود کتاب صوتی انجمن سرخ مویان از سری کتابهای ماجراهای شرلوک هولمز
پربیننده ترین مطالب
- دانلود جزوات جزای اختصاصی میرمحمد صادقی
- جزوه مدنی دکتر شهبازی کامل 404 صفحه
- دانلود خلاصه جلد اول و دوم کتاب آیین دادرسی کیفری خالقی
- خلاصه کتاب مسئولیت مدنی (الزامات خارج از قرارداد)
- جزوه حقوق مدنی داوود بلدی وکیل پایه یک دادگستری
- خلاصه ای از درس مقدمه علم حقوق
- فایل صوتی قانون آیین دادرسی کیفری 92 - محشی
- جزوه آیین دادرسی کیفری 2
- جزوه درسی آیین دادرسی کیفری نوشته دکتر خالقی
- جزوه ی آیین دادرسی کیفری بصورت نموداری وکاربردی
آخرین نظرات
- سلام میشه قانون تجارت رو هم بذارین
- سلام دوست عزیز ، از مطالب شما خصوصا فلش های انکی ...
- با سلام این جروات به ترتیب برای کدوم جزای اختصاصیه؟
- سلام و عرض ادب.جزوه مدنی یک و پنجشون موجود نیست؟
- جزوات نشون از وسعت علم و دانش دکتر جابر محمدی هست ...
- جزوات نشون از وسعت علم و دانش دکتر جابر محمدی هست ...
- با سلام و تشکر،جزوات مختصر و مفید و کاربردی بود،دست تهیه کنندگانش درد نکنه
- سلام آیا اینکه صوت های تدریس به طور رایگان قرار ...
- خیلی متشکرم این جزوه همه مطالب مهم رو داره دیگه یا حذفیاتم هست؟
- سلام ممنونم